۱۳۹۲ آذر ۲۱, پنجشنبه

هرکسی از فحش خوشش نمی‌آید خر است!

من از هم اتاقیهایم متنفرم. از همه شان که نه البته. از یکیشان. و بقیه شان! نه اینکه آدم های بدی باشند. الیته یکیشان آدمِ بدی است. که آن هم ساکنِ اصلیِ اتاق نیست. اما بقیه شان آدم های بدی نیستند. فقط آدم های بیخودی هستند. چند عدد مهندس هستند که هی با هم درباره پروژه و استاد و فلان و بهمان و کوفت و زهرمار صحبت میکنند. این اما بدترین نکته در موردشان نیست. بدترین نکته درباره شان این است که نمیتوانم با آنها بحث و حرفِ مشترک داشته باشم. در هر زمینه ای که من بلدم، اینها نابلدند. حتی من بعضی وقت ها در زمینه های نزدیک به مهندسی اظهار نظر میکنم، و از آنها خیلی بهتر بلدم. اینها اما خنگ تر از این حرفها هستند که یارای مقابله با منِ شان باشد. بدتر از این، این است که با فحش دادن مخالف اند. من هم که میدانید، آدمِ خیلی به شدت زیاد اکستریملی فحاشی هستم. از دهانم فقط فحش میبارد. فحش هایی خیلی بدتر از اینهایی که اینجا نوشته، مینویسم، و خواهم نوشت. گرچه در فحش هایم هیچوقت توهین نمیکنم. من دوست ندارم به دیگران توهین کنم. زیرا با توهین به دیگران اهانت میشود. اما بدون توهین به دیگران اهانت نمیشود. من هم فحش هایم بدون توهین است. برای همین هم آدمِ خیلی شیرینی هستم. من خیلی شیرینی هستم. فحش هایم هم قند و نبات است که از دهانم میریزد. من نه تنها فحش دادن را دوست دارم، که فحش خوردن را هم دوست دارم. دوست دارم ملت بیایند به من فحش بدهند. مخصوصا دخترها. مخصوصا تر دوست دخترم. مخصوصا تر تر فحش های رکیک.
البته به این نکته هم اذعان کنم که به هر فحشی علاقه مند نیستم. مثلا فحشِ ناسزا را دوست ندارم. فحشِ ناسزا پدیده ی بدی است که در سال های اخیر گریبانگیر جوانان این مرز و بوم شده است. اصلا فحشی که سزا نباشد، فحش نیست، دشنام است. دشنام هم که همه تان میدانید، چیزِ خیلی بد و مذمومی است. من فکر میکنم علاقه ام به فحش خوردن از مازوخیستی ام بیاید. نمیدانم چرا؟ اما من آدمِ خیلی مازوخیستی هم هستم. سادیست هم هستم. اما بیشتر مازوخیست. اگر بخواهم دقیق برایتان بگویم، من 58 درصد مازوخیست و 42 درصد سادیست هستم. این درصد ها به شدت علمی بوده و از منابع معتبر آی اس آی در آمده اند. آی اس آی هم با خبر هستم که خبر دارید که موی لای درزِ کونش نمی رود! خیلی آدمِ بسته ای است. هیچ کس هنوز جرات نکرده به کونِ آی اس آی دست بزند. در افسانه های اسکاندیناوی داستان فردی آمده که یکبار خواست دست به کونِ آی اس آی بزند، آی اس آی متوجه شد و ناگهان دستِ آن مَرد مُرد. بعد هم از کونش مورچه ای هفت سر بیرون آمد و ترتیبِ آن مرد را داد. بعد هم مورچه ترتیبِ همه مردم شهر را داد. بعد هم مورچه به آی اس آی داد. البته این افسانه است و من به افسانه اعتقادی ندارم. به فکت های علمی اعتقاد دارم.
بگذریم. یک امتحان داشتم به نام بندپا. امتحانِ بند پا؟ واقعا امتحان بندپا؟ جانِ من بندپا؟ نه میخواهم بدانم واقعا بندپا؟ بندپا؟؟ بندپا آخه؟ -بلی، امتحان بندپا. واقعا امتحان از این تخمی تر نمیشود. چیز تویَش! امتحان را ریدم. خیلی خوب بلد بودم، اما سرِ امتحان ریدم. نمیدانم چه مرگم شده. حتی اگر بر فرضِ محال چیزی را هم بلد باشم، باز هم در امتحانِ آن چیز میرینم. البته میدانم چه مرگم شده. من دچار سندرم خرفتی شده ام. کسی علت آن را نمیداند. به همین دلیل به آن سندرم میگویند. از اثراتش این است که آدم خرفت میشود. حتی ممکن است خنگ هم بشود. حتی تر ممکن از اوشگول هم بشود. البته من هنوز به اوشگولی نرسیده ام خدا را شکر. من فقط خنگ هستم. یکِ خنگِ خرفت. حالا فکر کنید امتحان هم مربوط به یک چیزِ تخم ای باشد به اسمِ بند پا. اصلا اسمش رویش است. بند پا. یعنی پایِ بندی. پا اصلا خودش چه کوفتی است که پای بندی بخواهد کوفتی باشد. باز خالی بندی را بگویی چیزی. اما پای بندی تصورش هم برایم دردناک است. آخ! این صدای دردم بود. من درد دارم. دردِ پای بندی. پای بند بودن اصلا چیز بدی است. آدم نباید پای بند باشد. به هیچ کس. به دوست دختر و اینها که اصلا. مسخره بازی است. آدم باید برود فقط عشق و حال کند. اگر بخواهی به چیزی پای بند باشی، ریده ای! خب حالا بیاید به اول ماجرا. که من امتحانِ چنین چیزِ تخمی ای داشتم. بلد هم بودم. اما سرِ امتحان بد ریدم. ولی خوشحالم. آدم باید سرِ چیزهای تخمی بریند. اگر قرار باشد که سرِ چیزهای تخمی و چرت هم خوب باشیم که پسندیده نیست. فکر کن دیگران بگویند طرف در چیزِ به این تخمی چقدر خوب است. این بدترین تخریب برای شخصیت یک نفر است. پس خدا را شکر که در امتحان تخمیِ پایبندی یا همان بندپا ریدم!
و اینکه امتحانات دیگر واقعا دارد شروع میشود. امتحانات کتبی را میگویم. عملی ها که خیلی وقت است شروع شده. من هم مثل همیشه میخواهم درس خواندن را شروع کنم. نکرده ام هنوز. من خیلی دیر میکنم. اما سعی میکنم این رفتار را کنار گذارده و مُتِغَیِر شوم. من تَغَیُر را دوست دارم. تَغَیَرَ- یَتَغَیِرُ- تَغَیُر. من از این گندی که الان هستم خارج خواهم شد و به حوله و قوه ی الهی سعاتمند خواهم گردید. (حوله الهی: نرم و راحت) (قوه الهی: همراه همیشگیِ ابزار باتری ایِ شما) (اینها تبلیغات بود. من برای اینکه خرجِ وبلاگم را دربیاورم، مجبورم پول گرفته، به صورت مستَتَر محصولاتِ تخمی را تبلیغ کنم. مُستَتَرَ- یَستَتِرُ- تَسَتِّر.) میخواهم تغییر کنم زیرا دوست دارم در آینده دامپزشک بزرگ و موفق و کاردرستی بشوم. البته در حدِ خودم. چون حقیقت این است که خدا یکی، دکتر بازرگان هم یکی!