۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه

سرِ رشته ها گرد است؛ همه در یک پاراگراف

اتفاقات زیادی می افتد دور و برم. اتفاقات تلخ و بعضا خیلی تلخ. مشکلی نیست. زندگی ام را میکنم. اتفاقات تلخ و خیلی تلخ هم بروند درشان را بگذارند. زندگی میکنم و حتی به طرز جالب و عجیبی به زندگی علاقه مند شدم. امیدم به زندگی و لذت بردن از آن از همیشه بیشتر شده. گرچه مسیر زندگیم اصلا مطابق میل من پیش نمی رود. سر رشته امور از دستم در رفته. تهش هنوز در دستم مانده. تهش بچه خوبیست. مانده و حرف گوش میدهد. من هم دلم خوش است به همین تهِ رشته ی امور. رشته منظورم نخ و ریسمان و طناب نیست. منظورم فیلد یا زمینه است. مثل رشته های دانشگاه. رشته های زندگی ام را خودم انتخاب نکرده ام. برایم انتخاب کرده اند. من هم تایید کرده امشان. و احتمالا به همین خاطر است که سرشان از دستم در رفته. وگرنه ربطی به گشادیِ من ندارد. راستش دارد. اما همین است دیگر. حوصله ندارم بیشتر از این خودم را تنگ کنم. بلد هم نیستم. مگر من خیاطم؟ خیاطی هم رشته خوبیست. یک خیاط میشناسم به اسم بوستانی. لباس هایم را میدهم او برایم تنگ کند. مردِ خوبیست. سایه اش بالای سر خانواده اش مستدام باد. زیرا اینجا آفتاب سوزانی دارد. بدون سایه این مرد، ممکن است خانواده اش دچار آفتاب سوختگی بشوند. زیرا من میدانم که خیاطی شغل پردرآمدی نیست و بوستانی پول ندارد برای کلِ خانواده اش کرم ضد آفتاب بخرد. فقط شاید بتواند کرم مرطوب کننده آن هم مرطوب کننده ایرانی بخرد. من هم خودم کرم مرطوب کننده ایرانی استفاده میکنم. اتفاقا چیز بدی هم نیست. پوستم را مرطوب نگاه داشته و در برابر سرما و سایر بلایای طبیعی محافظت و ممانعت نموده میکند! کرم مرطوب کنند ام را از داروخانه ای میخرم که یک دختر خوشگل و خیلی داف دارد (مثل خیلی داروخانه های دیگر) . یک دختر محجبه هم دارد. من دختر دافش را دوست دارم. اما یک بار او به من خندید. پارسال پیارسال بود، رفته بودم قرصی بگیرم که ممنوع است و فقط با نسخه پزشک میدهند. گفت باید نسخه داشته باشی. گفتم نه. من خودم دامپزشکم. کارتم را گرفت و نگاهی به آن انداخت. خندید. عکس روی کارتم مال 7 سال پیش است. شبیه کدو میباشم در آن عکس! الان بیشتر شبیه خیار شده ام!! کارتم را پس داد و گفت از آن قرص چندش را میخواهی؟ گفتم جان؟ نمیدانستم چه دوز هایی دارد. دوباره پرسیدم جان؟ گفت 10 میخواهی یا 20؟ با کلی مکث گفتم 20 بده. فهمید که دوز ها را نمیدانستم. با خودش فکر کرد که این یارو هنوز نمیداند قرص چند میلی است. آمده ادعای دامپزشکی دارد. اما من ادعای دامپزشکی ندارم به خدا. فقط خواستم قرص بخرم. من اگر در 10 چیز ادعا بکنم، هیچکدامشان دامپزشکی نیستند. شاید در رتبه بیستم ادعاهایم دامپزشکی بتواند جایگاهی را ازآنِ خود کند. من بیشتر برای بچه های اتاق که مهندسی خوانده اند ادعای دامپزشکی و پزشکی میکنم. زیرا از آنها در این زمینه اطلاعات بیشتری میدارم. اما در تنهایی و در درگاه حق تعالی برای خودم موش میشوم. زیرا از خدا میترسم. میگویند او از همه بیشتر میداند. پس احتمالا از من هم بیشتر دامپزشکی میداند. برای همین هم و برای اینکه در درگاه خدا شرمنده ی خود و خدای خود نشوم، ادعای دامپزشکی نمیکنم. البته اگر از من بپرسند میگویم دکتر بازرگانی از خدا بیشتر اطلاعات دامپزشکی دارد. دکتر بازرگان خیلی دکتر دانایی است. من آدم خایه مالی نیستم. اما هربار که او را در دانشکده میبینم، برایش بلند میشوم و خیلی به او احترام میگذارم و خایه مالی اش را هم حتی میکنم. البته او آدمی است که وقتی بهش احترام میگذاری، تا کمر خم میشود و بهت احترام میگذارد. حتی اگر دانشجوی سال اول باشی. من دوست دارم وقتی بزرگ شدم، آدمی بشوم مانند دگتر بازرگان. الان که نه بزرگم و نه آدم و نه دکتر و نه هیچ کوفت و زهرمارِ دیگر. زهرمار هم از من بهتر است. آیا هیچ میدانید زهرمار اثرات دارویی دارد؟ من میدانستم. هه! من آدمِ خیلی از شما هم دامپزشکتری میباشم! اما خدا یکی دامپزشک هم یکی، فقط دکتر بازرگان! خدا حتی اگر یکی نباشد، دکتر بازرگان فقط یکی است. خدا حفظش کند. در هر جا که هست امیدوارم الان صدای من را بشنود و بداند که خیلی دوستش داریم. خایه مالی اش را هم میکنیم. مالیدن خایه اصلا رشته مورد علاقه من نیست. من هیچ ادعایی در آن ندارم. مالیدن درِ چیزها را اما خوب بلدم. این را از زندگی بلد شده ام. در زندگیمان همیشه چیزها مالیده شده اند. مثلا کارآموزی هایم. مثلا کارورزی هایم. مثلا درسها و واحد هایم. مثلا زندگیَم. زندگی ما نه تنها مالیده، بلکه ریده و کاملا هم سرمان گرد میباشد. دلیلش چیست؟ دلیلش چیست که شانس ما باید سرش گرد باشد؟ چرا دختری که من ازش خوشم می آید شوهر میکند؟ چرا آن یکی دختری که ازش خوشم می آید هم شوهر میکند؟ چرا آن دختر سومی هم که ازش خوشم می آید شوهر شاید نکرده باشد، اما معلوم نشد خودش چکاره است؟ آیا مرا میپیچاند؟ آیا "جای بخیه بغل ابرو"، مرا دوست ندارد؟ چرا همه چیز تخمی شده و مالیده و سَرگِرد میشود؟ سر رشته ها گرد شده از دستم در میروند. اما نگفتم من به زندگیَم امیدوار شده ام؟ دلم را به تهِ رشته های زندگی خوش میکنم. تهِ رشته های زندگی ام هنوز در دستم است. من آدم امیدواری هستم. سر رشته های زندگی ام که از دستم در رفته اند، بیایند سرش را بخورند.