مهم نیست چند بار از دست دادهای. همیشه سخت است. اگر نُه بار تجربهاش کردهباشی، دفعه دَهُم باز هم سخت است. و اذیتت میکند. از دست دادنِ چیزهای باارزش همیشه سخت است. از دست دادنِ چیزهای بیارزش اما خیلی سخت نیست. زیرا اسمش رویَش است دیگر. چیزِ بیارزش. اگر قرار بود سخت باشد از دست دادنش که بیارزش نمیبود. از دست دادنِ یک چیزِ بیارزش همانقدر سخت است که دست دادن با یک موجودِ بیارزش. یعنی یک نفر آدمِ بیخود را در نظر بگیرید. بعد بخواهید با او دست بدهید. آیا سخت است؟ خیر. مگر اینکه آن فرد یک موجود از جنسِ مخالف باشد و شما یک آدمِ مذهبی باشید. طرف میشود نامحرم و شما نمیخواهید گناه کنید. که باز هم در این صورت از آنجایی که آن فرد برایتان ارزشی ندارد، میتوانید کلا بیخیالِ دست دادن با او شوید و بگذارید ضایع شود. در طرف مقابل اگر فردی که دستش را برای دادن به شما دراز میکند، آدمِ باارزشی باشد، ممکن است کمی تا قسمتی یا حتی خیلی زیاد سخت باشد. زیرا آدمی است دیگر! یهو میترسد یا هول میکند یا ... .
از دست دادن اما همیشه سخت است. هرقدر آن چیز عزیزتر و با ارزشتر، سختتر. و آن چیز ممکن است هرچیزی باشد. یک شی، یک فرد، یک رابطه، یا حتی یک احساس. احساس خیلی سخت و پیچیده است. در ادامه بیشتر توضیح میدهم. چیزی که از دست میدهی وقتی برایت خیلی باارزش باشد، تو را وابسته کردهباشد، به روحت وصل شدهباشد، ذهنت را درگیر کرده باشد، (همه اینها برای یک مدت کوتاه یا طولانی) آن وقت است که اذیت میشوی. مهم نیست چند بار قبلا این اتفاق افتاده باشد، برای بار هزارم هم میتواند تو را بشکند و خُرد کند.
یک شی، یک فرد، یک رابطه یا حتی یک احساس. به نظرم سخت ترین همین احساس باشد. اصلا وقتی چیزی برایت ارزش دارد، مطمئنا احساسِ تو را هم درگیر کرده، پس احساس میتواند به نوعی شاملِ تمامِ آن مواردِ دیگر باشد. اما خودِ احساس هم به تنهایی میتواند چیزی باشد که یک نفر از دست بدهد. زنی که دیگر عاشقِ شوهرش نیست مثلا هنوز شوهرش را از دست نداده، اما آن احساس را از دست داده. (داریم در مورد زنی صحبت میکنیم که یک زمانی عاشقِ شوهرش بوده است. نه یک زنِ معمولی در جامعهمان.) اگر خیلی برای آن احساس ارزش قائل باشد، خیلی اذیت میشود. اصلا مگر میشود کسی عاشق باشد و برای عشقش (منظورم احساس است نه آن فرد!) ارزش قائل نباشد. من خودم نه تنها برای عشقم (آن فردی که عاشقش هستم) خیلی ارزش قائل میباشم، بلکه برای عشقم (احساسی که به آن فرد دارم) هم خیلی ارزش قائل میباشهام. به نظرم همین ارزشها هستند که ارزش دارند و باید برای آنها ارزش قائل شد و به زندگیِ ما ارزش میبخشند. وگرنه چیزهایی که ارزش ندارند که برای ما بی ارزشاند و ارزشی برایشان قائل نیستیم و نمیتوانند به زندگیمان ارزش ببخشند.
وقتی یک چیزِ ارزشمند از زندگیَت خارج میشود، مطمئنا یک چیزی را از وجودِ تو با خودش میبرد. یعنی تو بخاطرِ چیزی که در زندگیَت از دست دادهای، بخشی از روح یا قلب یا وجودت را هم از دست دادهای. میخواهم تِز بدهم و با قاطعیت تاکید کنم که امکان ندارد تو یک چیزِ مهم را از دست بدهی و بعد بتوانی دقیقا همان موجودِ قبل بمانی. بخواهی یا نخواهی، تغییر خواهی کرد. زیرا یک چیزی که قبلا در تو بوده تغییر کرده یا ناپدید شده یا هرچه. به هر صورت، نمیتوانی همانِ باشی که قبلا بودهای. هر چیزی که برایت ارزشمند است، یک بخشی از وجودِ تو را تشکیل میدهد و با رفتنش روی زندگیَت تاثیر میگذارد.
تو تغییر میکنی. اسمش را میگذاریم بلوغ. هرچه این چیزهای ارزشمند در زندگیَت بیشتر باشد، زندگیَت باارزشتر است. و هرچه بیشتر این چیزها را از دست بدهی، بالغتر میشوی. و بیشتر یاد میگیری که چگونه ادامه بدهی.
از کسی که ادعا میکند چیزی برای از دست دادن ندارد بپرسید آیا احساس میکند زندگیَش ارزشی دارد؟ آدمی که ادعا میکند چیزی برای از دست دادن ندارد دو حالت دارد، یا چرت و پرت میگوید و فکر میکند کول است گفتنِ این جمله، یا اینکه واقعا هرچه را که زمانی برایش باارزش بوده، از دست داده. این آدم خیلی بالغ است. این آدمها برعکسِ آن یکی دیگرها، سعی میکنند باز هم چیزهای باارزش پیدا کنند در زندگی. چرا که ارزشِ زندگی به همین چیزهای باارزش است. و یک آدمِ بالغ این را بیشتر از همه میداند.
پ.ن. منتظرِ سایرِ مقالاتِ روانشناسی دکتر گالیله در آیندهای نزدیک باشید.