۱۳۹۳ آبان ۱۲, دوشنبه

متعجبم برات ای دلِ غافل

هرکسی که پستِ قبلی را بخواند فکر می‌کند زده‌است به سرم. زده‌ام به سیمِ آخر. هرچی در مغزم بوده را ریخته‌ام بیرون. اما اینطور نیست. البته که از همه آدمها متنفرم، ولی آن متن چیزِ یهویی یا از روی عصبانیت نبود. فقط می‎‌خواستم مصداق بیاورم برای پستِ قبل‌اش. وگرنه اینجا را که کسی نمی‌خواند. سیمِ آخر زدن ندارد.
اما بعد از 2 پستِ قبلی و در ادامه 2 پستِ قبلی می‌خواهم 2 پستِ قبلی را ادامه بدهم. از چه چیزهای دیگری متنفرم؟ از اینکه زندگی خیلی خر است. از اینکه هی آدم فکر می‌کند که دارد اتفاقاتِ مثبتی در زندگی می‌افتد، اما نمی‌افتد. چند باری شده‌است که یک سری حوادثی روی داده‌اند که فک کرده‌ام واااای خدای من! (منی که به خدا اعتقاد ندارم) چه اتفاقِ خوبی. بعد از تویش چیزی درنیامده‌است. یا بدتر اینکه یکهو یک سری اتفاقِ مثبت با هم در زندگی می‌افتند. بعد تو (یعنی من) میدانی (از روی تجاربِ گذشته‌ات) که اینها نمی‌تواند واقعی باشد. مگر زندگی بهشت است که اینهمه اتفاقِ خوب با هم بیفتد؟ اسکل کرده‌ای ما را؟ ما خر نمی‌شویم. بعد گذشته و دیده‌ای که نه، انگار واقعی است. و تو خواب نیستی. و این اتفاقات خوب رویا نیستند. و واقعا دارد همه کارها و مشکلاتت حل می‌شود. اما یکهو...
راستش داشت کار گیرم می‌آمد. داشتم وضعِ دانشگاه را درست می‌کردم. کارِ پایان‌نامه‌ام داشت حل می‌شد. ...
اما نشد. ریده شد تویِ همه اش. اینها مالِ اواخرِ تابستان است. آنقدر دوباره گند خورد در زندگی‌ام که شاشم بند آمد (معادلِ فارسیِ پیسد می آف). بعد که فکر کردم دیدم زندگی همین است. ما عادت به زندگیِ مانندِ آدمیزاد نداریم. راستش چیِ‌مان به آدمیزاد می‌آید که زندگیِمان بیاید؟
من در جوابِ این اتفاقات چه کردم؟ واکنشم چه بود؟ نشستم وان پیس را تمام کردم.