الان در گنبدم و درست نیست که در گنبد باشم و پست نگذارم. نه اینکه گیو ا شت اما خب گیو ا لیتل شت. یو نو؟ بعد، از آن طرف حرف برای گفتن زیاد دارم. اینکه کدامشان را بنویسم و کدامشان را ننویسم، خب نمیدانم. اجازه میدهم خودش بیاید.
اول اینکه راستش را بگویم: دروغ گفتم. اینطور نیست که گیو ا لیتل شت، گیو ا لات آو شت اخیرن. چرا و چگونه؟ احتمالا بخاطر شرایط کیری که درونش قرار گرفتهام. بگذارید برای ثبت بنویسم. اولین بار بود که واقعا منقلب شدم وقتی اخبار زلزلهی کرمانشاه را خواندم و عکسهایش را دیدم. قبلا ناراحت میشدم. ولی منقلب نمیشدم. اینبار اما واقعا منقلب شدم. و به شکل عجیبی، تا چند روز حتی توییتر را چک نکردم. و این اصلا شبیه منِ یکی دو سال پیش نیست. که برای هیچ کدام از این حوادث اینقدر احساساتی نمیشدم. دقیقا برخلاف او. اما حالا شبیه او.
این منلقب شدن به گمانم از شرایط تخمیام نشئت میگیرد. یا حداقل این شرایط روی بروز این احساسات تاثیر زیادی دارند. دقیقا داشتم به این فکر میکردم که من خودم اینهمه مشکل دارم، نزدیکانم اینهمه مشکل دارند و دیدن این همه مشکل برای اینهمه آدم از حد تحملم خارج است. و برای اولین بار چشمم را به حوادث ناگوار جهان پیرامونم بستم. کاری هم برای زلزلهزدگان از دستم برنمیآمد.
گفته بودم اخیرا فرت و فورت گریه میکنم؟ واقعا فرت و فورت. حتی کافیست به رفیقم فکر کنم. گریه میکنم که رفیقم را چقدر دوست دارم.
لترالی، لترالی لترالی دارم خنگ میشوم. فکر و خیال و توهم، فراموشی، پنیک و استرس و همهی اینها. توضیح بیشتر در پستهای آینده. با ما همراه باشید.
لترالی، لترالی لترالی دارم خنگ میشوم. فکر و خیال و توهم، فراموشی، پنیک و استرس و همهی اینها. توضیح بیشتر در پستهای آینده. با ما همراه باشید.
نکتهی بعد؛ تقریبا دارم مطمئن میشوم که من همیشه همین گه خواهم ماند. بعد از سربازی، بعد از پیدا کردنِ یک کار روتین، باز هم مثل تمامیِ زندگیم، که تا به حال پشتِ سر گذاشتهام، باز هم غرق گه و کثافت خواهد بود. باز هم فقیر خواهم بود. باز هم به دلیل بیعرضه بودن زندگیام مانند شت خواهد بود. یعنی تمام امیدی که به تمام شدنِ سربازی داشتم باد هوا بلکه هم باد معده است. نه حتی بدتر، باد روده. یا همان گوز. گوز چیزی است که برای زندگیِ خودم تا آخرین لحظات عمر متصورم. واقعا قرار است چه چیزی تغییر کند؟ مگر زمانی دانشجویی کم فرصت داشتم؟ مگر زمان سربازی نمیتوانستم بیشتر دنبال کار بگردم؟ چیزی که نداشتم عرضه بوده و البته شانس. کدامش بعد از سربازی به سراغم خواهد آمد؟ به طور قطع هیچکدام.
خب حالا متوجه شدم که من شاید شبیه کایوتی هستم. که خودش هم میدانست بازنده است. این احتمالا بالاترین درکیست که یک نفر میتواند در زندگی پیدا کند. فاتح بودن کارِ بزرگیست. بازنده بودن مایهی حقارت است. اما آگاهی به بازنده بودن، به همیشه بازنده بودن، این شاید بالاترین درجهی معرفتیست که بشر میتواند به آن دست پیدا کند.
و حالا معلوم میشود دلیل احساس عجیب وابستگیام به ساندتراک مورد علاقهام. سانگ فور باب. باب فوردی که خودش هم میدانست بازندهی تمام عیار است. تلاشش را هم کرد. ولی او هم خودش میدانست از همان اوایل میدانست. باز هم سعیش را کرد. من هم مثل باب یا مثل کایوتی (فرقی نمیکند واقعا) میدانم بازنده هستم. ترسو اما نیستم. شاید ترسو هم باشم، اما اهل عملم. اهل عمل خواهمشد. دست به کار میشوم. قول میدهم. نه کارِ فضایی. کاری در حد خودم. ولی، ولی میدانم که تا آخرعمر همیشه بازنده خواهم ماند. و حتی بعدها پشت سرم خواهند گفت: او بزدل بود. به تخمم.
پ.ن. البته الان دارم آهنگ دیگری گوش میدهم: آنتایتلد نامبر تری از شوگر راس.