به نقطهای از زندگیَم رسیدهام که هرچیزی، لترالی هرچیزی میتواند اشکم را دربیاورد. لترالی عرض کردم. از صحنههای (تراژیک که هیچی) رمانتیک فیلمها بگیرید تا تماشای مادرم در حال تماشای جم تیوی. از فکر به "او" که دیگر نیست تا فکر به سفر بازگشتِ فردا به سربازی. همه چیز. این هستههای زردآلوی کنار دستم که الان در بشقاب استیل لم دادهاند هم حتی به راحتی اشکم را درمیآورند. حساس شدهام. مثلا بالا بردن کاپ قهرمانیِ اروپا توسط کاپیتانِ تیمِ محبوبم باید من را خوشحال کند (که میکند) ولی آنقدر حساس شدهام در روزهای اخیر که این صحنه شاد هم باعث گریهام میشود.واقعا نمیدانم چه باید بکنم با خودم. الان تازه شرایطم خوب است. خانه هستم؛ پریروز تولدم بوده و همه جمع شدهاند برایم تولد گرفتهاند؛ شبش تیم مورد علاقهام که دو هفتهی پیش قهرمان لیگ شده بود، قهرمان لیگ قهرمانان هم شد. ولی احساستم دهنِ من را گاییده. همیشه باید به زور جلوی اشکم را بگیرم. چه بلایی به سرِ خودم آوردهام؟
سربازی در سرازیری نیفتاده، ولی رویاپردازیِ دورانِ بعد از سربازی خیلی زود شروع شده. و دهنم را سرویس خواهد کرد. میدانم.
فاک