آنقدر وضیعت خراب شده که هرچیزی که میبینی و هر اتفاقی میافتد حالت بد شود. پس وقتِ چیست؟ وقت چرت و پرت گفتن! قول نمیدهیم، اما سعی میکنیم چرت و پرتش را زیاد کنیم.
یک سری امتحان دادم آخرهای ترمِ قبل. که میشود اولهای بهمن. این امتحانات آخرین امتحاناتم بودن. گفتم خدا را شکر. بلاخره تمام شد. آن موقع هنوز به خدا اعتقاد داشتم. نه نداشتم. همینجوری الکی خودم را لوس کردم و گفتم خدا را شکر. بعد آمدم خانه. منتظر ماندم تا نمراتم بیاید. پنج بلیلیب امتحان دادم. (بلیلیب واحدِ شمارشِ امتحان است.) از این پنج بلیلیب هیچ کدامشان نمرهاش نیامده. حتی یک بلیلیب امتحان هم نمرهاش را رد نکردهاند اساتیدِ جاکشِ ما. و من چون در خانه هستم، نمیتوانم پا بشوم تا تهران بروم که ببینم چه بلایی سرِ نمراتِ من آمده است. حال ندارم. نهایتش این است که اساتید کونم را سرویس خواهند کرد در آیندهی نزدیک.
ولی جالب است که هیچ استادی نمره را رد نکرده. از 5 تا هیچیکدام. نکته جالب و عجیب و بحثبرانگیزی است. یک جای کار یک ایرادی به نظر میرسد دارد.
امروز رفتم یک جایی به نامِ زرگری. رفتم تو و دیدم یک آقای میانسالِ کچلِ عینکی نشسته آن تهِ مغازه. رفتم جلو. گفتم سزم لزم ازم مزم. گفت ها؟ گفتم سزم لزم ازم مزم. گفت چی زر میزنی؟ گفتم عه؟ شما فارسی حرف میزنید؟ من فکر کردم چون اینجا اسمش زرگری است، باید به زبانِ زرگری صحبت کنم. گفت گمشو بیرون مرتیکه دلقک. گفتم ببخشید. قصدِ مزاح نداشتم. از سرِ نادانی این حرفها را زدم. گفت فرمایش؟ گفتم عینکم به فاک رفته. درستش میکنی؟ گفت جوشِ داخلی میزنم. پرسیدم ها؟ گفت حرف نزن. برو فردا بیا. گفتم حاجی من بدونِ عینک همانندِ یک عدد موشِ کور هستم. گفت با عینک هم مانند موشِ کور هستی! گفتم قیافهام را مسخره میکنی مرتیکه دیوث؟ گفت بله. مشکلی داری؟ گفتم نه راحت باش. گفت خب طول میکشد تا درست شود. باید دستگاه گرم شود. گفتم مگر اتوبوس دیزلی است؟ گفت چرا اینقد زر میزنی؟ گفتم نمیدانم حقیقتش. خودم هم نمیدانم. بعد گفتم که ولی من نمیتوانم بروم بیرون. اگر بروم بیرون خطرِ مرگ برایم وجود دارد. گفت خب بتمرگ همین جا. گفتم چشم. نشستم و عینکم را درست کرد و ازش گرفتم و بلند شدم آمدم خانه.
میانِ کلامم الان یک قرص باز کردم که بخورم، قرصش کثیف بود. سیاه بود. یعنی سگ در این مملکت که قرصی که باید در داخلِ بسته استریل باشد، رویش کثافت چسبیده!
دیگر بگویم که داشتم دنبالِ عکس و والپیپر ویپلش میگشتم، پیدا نکردم. همه سایتهای خوب فیلتر بودند.
آن کتابی که گفتم دارم میخوانم هم تمام شد. شاید برایتان عجیب باشد که هیچ تاثیرِ مثبتی در زندگیَم نگذاشته هنوز. برای خودم هم عجیب است. من معمولا اینگونه است که اتفاقِ مثبتی در زندگیَم نمیافتد. و هیچ چیزی تاثیرِ مثبتی در زندگیَم نمیگذارد. و از هیچ چیزی درسِ مثبتی نمیگیرم. ایندفعه هم مانند همیشه. نمیدانم کجایش عجیب است برایتان.
داشتم دیتاهای پایان نامه را استخراج میکردم چند روز پیش. رادیوگرافها را به دو نفر دادهام بخوانند و تفسیرش را بنویسند. هردو استاد هستند. هردو ریدهاند. البته برایِ پایاننامهام خوب است. یعنی هرچه بیشتر برینند بیشتر به دردِ مقالهام میخورد. اما اینها دیگر خیلی ریدهاند! بدین صورت که اگر بخواهی نمودار یا جدولی یا معادلهای یا هرچیزِ بدردخوری از تفسیرهای اینها دربیاری طوری که هر دو شامل شود، نمیتوانی. نرمافزار اس پی اس اس که سهل است، حتی آلن تورینگ هم نمیتواند برایش یک معادلهای چیزی دربیاورد. به نظرم بهتر شد که بیشتر دیتا جمع نکردم. به نظرم اگر از 5 نفر میخواستم تفسیر بنویسند، 5 چیزِ مختلف مینوشتند. چنین اساتیدی داریم ما در دانشگاه تهران.
خب فعلا همین بس است. من بروم حمام.
پ.ن. مشخص است که همه چیز اکستریملی اگزجره است دیگر.
پ.ن.2. پنج بلیلیب امتحان! :))))))