دوستم میگوید تو سرطان داری و باید درمانش کنی. میگوید تو هیچ اقدامی برای اینکه سرطان را از خودت دفع کنی انجام نمیدهی. اما من مخالف هستم. من فکر میکنم سرطانی ندارم. و راه مقابله با چیزی که دوستم به من میگوید راهی غیر از چیزی است که دوستم به من میگوید. در واقع من نمیخواهم با آن چیز مقابله کنم. و به دوستم این را میگویم. دوستم میپذیرد اما میگوید میداند من اشتباه میکنم. نباید منتظر باشم و صبر کنم که زمان بگذرد. شاید حق با دوستم باشد. ولی من این وضعیتی که در حال حاضر در آن هستم را به وضعیتِ احتمالای که در صورت اجرای فرمان دوستم به وجود میآید ترجیح میدهم. و من صبر میکنم.
عدسیِ سرد خیلی میچسبد. اصولا همه غذاها سرد بیشتر از گرم میچسبند. همهی همه نه شاید، بیشترِ غذاها. مثلا همه قبول دارند که پیتزای سردِ از شبِ قبل مانده، خیلی خیلی خوشمزه است و میچسبد. عدسی هم از همان غذاهاست که سردش خیلی میچسبد. مخصوصا با نانِ داغ. البته من نانِ داغ نداشتم و با نانِ سرد خوردم. زیرا الان ساعت نزدیک 2 نصفهشب است. و نان داغ از کجا گیر بیاورم؟ اما عدسی خوردم و نفخش کمکم دارد شروع میشود و پارهام میکند. تازه ظهر هم همین عدسی را اما گرم خوردهبودم. خودتان حساب کنید چقدر از ظهر تا الان نفخیدهام. اما نفخهایم بوی خیلی بدی نمیدهند. یعنی تا الان (از ظهر تا الان) اتاقم چنان بوی بد و عجیبی نگرفته. عدسهایش فکر کنم عدسهای خوبی بودند و نژادشان خوب بوده. و بوی کمی داشتهاند و به همین خاطر چسهایم بوی چندانی نداشته و اتاق بوی چندان بدی نگرفته است.
یک بار اینجا نوشتم که یک اتفاق جالب و عجیب برایم افتاده که سرِ فرصت میآیم تعریف میکنم، اما حقیقتش کونش را ندارم. طولانی است. خلاصهاش:
یک مرد میانسالی من را در خیابان دید و سلام کرد و من که نمیشناختمش جواب سلامش را دادم. بعد گفت من را یادت نمیآید؟ گفتم نه. گفت آشنا هستی برایم. بعد شروع به سوال پرسیدن کرد. مانند این فالگیرهای ناشی که سوال میپرسند و بعد جواب را از دهنت گرفته و به عنوان جواب از خودشان بهت میدهند. اما باز هم ناشیانهتر. مدرسه ام را پرسید و بعد تایید کرد که ها گفتم از آنجا میشناسمت و بعد نام دبیرها را و بعد محل زندگی را و همه را هم تایید میکرد که بعله من از آنجا میشناسمت. مورد جالبی بود و عجیب بود که من اذیتش نکردم. همه اطلاعاتی که دادم راست بود. و تا آخر هم خیلی نایس و مهربان با او برخورد کردم. آخرها حس کردم از اینهایی است که پول لازم دارد و الان است که ازم پول درخواست کند، ولی این کار را نکرد. من هم خداحافظی کردم و گفتم ببخشید که شما را یادم نمیآید (تا آخر هم به او میگفتم که او را یادم نمیآید.) و آمدم خانه.
این از این.
تمرکزم خیلی وقت است که آمده پایین. اولین بار هنگام درس خواندن برای امتحانهای دانشگاه این موضوع خیلی اذیتم کرد. (که به طرز عجیبی همین امشب یکی از رفقای دوران دانشگاه اس داد و گفت وسط بحث با دوستانش، یهو یادِ من افتاده و مسخره کرد مرا که هی زیاد درس میخواندم هی میریدم. البته خودِ این آدم مسخرهی اکیپِ ما بود که بیشتر از همهمان درس میخواند و هیچ چیزی یاد نمیگرفت.) اما کمکم در همه جوانب زندگی خودش را نشان داد. آدمِ خیلی کم تمرکزی شدهام. کمتر چیزی در ذهنم میماند که هیچ، حتی تمرکزم برای ادامه یک کار هم کم شده است. وسطِ کتاب خواندن همهش همهش حواسم پرت است. حتی وسط دیدنِ فیلم وسریال. تمرکز کردن از برای خودم برای من خیلی سخت شده است. و گاهی باید یک چیز (سکانس یک فیلم، پارگراف یک کتاب و ...) را هی از اول شروع کنم تا بفهمم چه شده است. این نمیدانم از خودارضایی است یا از خودنهارضایی. خودارضایی که میدانید چیست. اما خودنهارضایی نتیجهای است که از پاراگرافِ بعدی و پاراگرفهای بعدیاش به عنوان یک "حس" میگیرید.
یک داستان این است که من حسابی حس میکنم پیر شدهام. یادم است زمانی را که کریس رونالدو تازه آمده بود منچستر. میگفتند پدیدهی جوان پرتغالی که 18 19 سال سن بیشتر ندارد. و من فکر میکردم که این جوان به هر حال سنش از ما خیلی بیشتر است (البته فقط 5 سال بیشتر بود.) و من هم هنوز جا دارم که سنم بالاتر رفت به جایی برسم. بعدترها کمکم همسنِ پدیدهها شدم. و حالا همسن ستارهها هستم و به شدت از پدیدهها سن بیشتری دارم. حتی از بسیاری از ستارهها هم پیرتر هستم. حالا مارسیال پدیدهی 19 سالهی فرانسویِ منچستر 6 سال از من کوچکتر است. اما ارقام به همینجا ختم نمیشود. مثلا دیزی ریدلی ستاره جدید جنگ ستارگان (جنگهای ستاره) فقط 23 سال دارد. و من مدام پیرتر و پیرتر میشوم.
کاش فقط ماجرا پیرتر و پیرتر شدن بود. داستان این است که هیچ گهی نشدهام. 25 سال خیلی زیاد است. باید تا الان گهی میشدم. همه آدمهایی که یک گهی شدهاند، در 25 سالی یا یک گهی بودهاند، یا حداقل در شرف یک گهی شدن بودهاند. زیادی شَلغَم هستم در این سن.
بدتر از اینکه هیچ گهی نشدهام، این است که افق روشنی هم در پیشِ رویم نمیبینم. حتی افق تیره و تاریک هم نیست. " افق"ـی دیده نمیشود اصلا!
بدتر از همه اینها میدانید چیست؟ اینکه 25 سال از عمرم گذشته و من هیچ گهی هم نخوردهام. همسن های من کلی تجربههای عجیب و غریب داشتهاند و من همینجوری از برای خودم ریدهام و دارم میپوسم و در عنِ خودم قلت میزنم و نشستهام یک جا و در وبلاگ مسخره برای خودم پست میگذارم. به امید اینکه یک روزی در آینده بیایم و اینها را بخوانم.
خب از خودم "راضی" نیستم.
پ.ن. لعنت به تری جی. اما درود بر داتر.
پ.ن.2. اگر توانستم تمام کنم قهرمان هزار چهره را...!