۱۳۹۴ آبان ۲۷, چهارشنبه

نکیسا همان جبر جغرافیایی نیست.

بعد از چندین و چند روز این دست و آن دست کردن، بلاخره تصمیم گرفتم بنویسم. الان. چرا که خوابم نمی‌آید، و پینترست هم تمام شد و آمدم ببینم در وبلاگم چه خبر است (انتظار داشتم چه خبری باشد واقعا؟) که چند تا پست را خواندم و تصمیم گرفتم بنویسم.
اگر یک درصد، فقط یک درصد فکر کنید که قرار است چیزی درست بشود و وضعیت بهتر بشود، کور خوانده‌اید. نه بوفِ کور ها، نه! کور. کورِ خالی. کورِ خالیِ خالی. لطفا عینکتان را بزنید تا با چشمانِ بینا بتوانید کور را بخوانید. خب دفاع کردم، الان در خانه هستم. و چند ماه می‌شود که در خانه هستم و در خانه هستم و هیچ غلطی در این مدتی که در خانه هستم نکرده‌ام. فقط در خانه هستم و برنامه‎هایی که برای این مدت ریخته بودم را در ذهن می‌گذرانم. چرا دوباره اینقدر تنبل شدم؟ چرا گشادی بر من چیره گشت بارِ دیگر؟ به یک دلیل. نداشتنِ هدف. آدم وقتی هدف نداشته باشد، مانند این است که هدفی در زندگی نداشته باشد. و من یک آدمِ هدف ندارنده‌ای هستم.
نمیدانم انتظارم از دنیای اطرافم چیست. منتظر چه چیزی هستم؟ مدرکی که درست شود و بیاید و بروم بگذارم در کوزه‌ای چیزی آبش را بخورم؟ بعد بروم سراغ سربازی و امریه؟ بعد کاری باری؟ این که نشد هدف! باید برای چیزی تلاش کنم. اما من کونم کپک زده دوباره. چرا که مدرک هیچ چیزی‌اش معلوم نیست.
دلتنگ هم شده‌ام این وسط. دلتنگ کسانی که کنارم نیستند. یکی که مثلا 9 ماه است خبری ازش ندارم، الان دلتنگش شده‌ام. این است وضع زندگیِ ما! داشتم فکر می‎کردم به دوستانم. به دو نتیجه‌ی جالب رسیدم.
اول اینکه الان تقریبا همه دوستانم -منظورم دوست است دیگر. نه هرکسی که یک مدتی رفیق شده ایم...- وضعیتشان معلوم است. کار یا سربازی یا چیزی دارند و زندگی‌شان جمع و جور شده است. تنها کسی که این وسط دارد با خایه ‌هایش بازی می‌کند من هستم. و این چیزِ بدی است. بدتر می‌شد اگر من آدمِ رقابتی‌ای بودم. آن‌وقت از حرص می‌مردم. شاید هم بهتر می‌شد. شاید یک تکانی به خودم می‌دادم. به هرحال. من هیچ‌وقت آدمِ رقابتی‌ای نبودم. و هنوز هم فقط نگاه می‌کنم به بقیه و سپس به خودم و افسوس است برای خودم که می‌خورم و می‌خورم و می‌خورم.
اما نکته مهم‌تر (در واقع نکته‌ی مهم، چون نکته‌ی بالا اصلا اهمیتی نداشت، ) این است که نگاه کردم و دیدم که تقریبا تمامِ دوستانم را به خاطر فاصله از دست داده‌ام. با هرکسی که دوست بودم، بینمان فاصله (ی مکانی) افتاده و دوستی‌مان کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر شده. مانند شاشِ بچه‌ی 1 ساله. نمی‌دانم شاشِ بچه‌ی یک ساله را دیده‌اید یا نه؟ اما اکر ندیده‌اید، بروید سعی کنید، ببینید. و اگر توانستید، کمی از آن را بچشید. برای درمانِ بیماری‎‌های رماتیسمی عالی است. یک لیوانِ شاشِ بچه‌ی یک ساله در روز مساوی است با زندگیِ سالم بدونِ سرطان، ایدز، سفیلیس، طاعون و ورمِ پستان، توی پرانتز به توانِ دو.
بعله همانطور که میگفتم این جبرِ جغرافیاییِ لعنتی تنها کاری که کرده، دهانِ من را سرویس کرده. رفتم تهران، دو تا از دوستانم را از اینجا از دست دادم، در تهران دو تا از دوستانم را چون از تهران رفتند از دست دادم. برگشتم از تهران دو تا دوستِ دیگرم را از دست دادم. حتی آن دوست‌دختر خیالی را هم وقتی از تهران آمدم از دست دادم. :)))))))))
اینجاست که باید گفت لعنت به هرچه جبرجغرافیایی و تاریخ اجتماعی است. که گه می‌زند در این گه‌دانی که درونش هستیم. نه اینکه خیلی همه چیز خیلی خوب و خوش و خرم و شادمان و نکیسا است، هی این جغرافیای لعنتی با جبرش می‌ریند در آن. (خدایی این نکیسا که نوشتم چه بود؟؟ :))) چه ربطی داشت؟ اصلا نکیسا یعنی چه؟ جدا نکیسا یعنی چه؟)
همه  مشکلاتمان در زندگی از همین جبر جغرافیایی است. البته جبر چیزِ خوبی است ها. الجبرا یا همان الخارزمی یکی از دانشمندانِ بزرگی بود که نقشِ بزرگی در شکل گیریِ مثلث خیام-پاسکال داشت. یا همان مثلث بی بی سی. بنابر قاعده دو زاویه و ضلعِ بین. مشکل از جغرافیایی است. که تخمی است.
توهین به تو ای جبر جغرافیایی.
پ.ن. فرندز را شروع کردم بلاخره. بلاخره. و بلاخره. عجیب است اما غریبن! و نکته اینجاست که به نظرم یکی از بهترین سریال‌های تاریخ است. و محض رکورد وسطهای سیزن شش هستم. سکس فیت آندر را هم شروع کردم که وسطهای سیزن اول هستم. آن هم شاهکار است.
پ.ن.2. امان از دلتنگی...دلتنگی...دلتنگی
پ.پ.ن.2. از لوس بازی بدم می‌آید. اما باید این را اینجا می‌نوشتم.