۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۸, جمعه

آیاهای بسیار...

به دوستم می‌گویم که درست است که بیشعور بودم، اما جدیدا بیشعورتر شده‌ام. خیلی قاطع می‌گوید نه، تو هیچوقت بیشعور نبودی. از دور بیشعور به نظر می‌رسیدی. اما واقعا بیشعور نبودی.

فکر می‌کنم راست می‌گوید.

راستش این است که برایم مهم نیست که بیشعور به نظر می‌رسم یا نه. سالهاست خودم برای خودم از همه مهمتر هستم. یعنی خودم را فدای دیگران یا اعتقادات یا تفکراتشان نمی‌کنم. اما همیشه سعی می‌کردم کسی را ناراحت نکنم. همیشه قبل از صحبت کردن فکر می‌کردم. اما جدیدا دیگر فکر نمی‌کنم. به اینکه کسی را نرنجانم فکر نمی‌کنم. قبلا فکر می‌کردم، اما الان نه. نه اینکه اصلا فکر نکنم، اما سریع بیخیالِ دیگران می‌شوم. ناراحت شدند که شدند. به تخمم.

این بلایی است که در هفته اخیر سرِ چندین عدد از دوستان آورده‌ام. به یکی از دوستانِ واقعا بیمزه و بی نمکم، که آنقدر هم صمیمی نیستیم، در یک جمع نه چندان صمیمی، بعد از اینکه یک شوخیِ بیمزه با من کرد، خیلی جدی برگشتم گفتم: چقد تو بیمزه‌ای.

آیا من آدم خیلی بیشعوری هستم؟

فشار از همیشه بیشتر شده. استرس ناشی از پایان‌نامه واقعا اذیت می‌کند. حتی اگر به تخمت نباشد. من همیشه فکر می‌کردم که به تخمم نیست. اما اوضاع جوری شده الان که هرکاری می‌کنم باز هم به تخمم می‌شود. اینکه آیا تا یک ماه دیگر جمع می‌شود یا نه؟ مقاله که قرار بود بشود چه می‌شود؟ آیا به اَمریه می‌رسم؟ و آیاهای بسیارِ دیگر...

نشسته‌ام یکی‌یکی متنهایی که خانوم دکتر (همان که شماره موبایلش را نداده بود) فرستاده را ترجمه می‌کنم. بلااستثنا همه‌اش بیربط است. ولی فقط همینها را دارم. چند تا متن به صورت عکس هم فرستاده که فوق‌العاده بی‌کیفیت‌اند. خواندنِ هرخطش دو ساعت و چهل و پنج دقیقه زمان می‌برد. با احتساب دو الی سه دقیقه برای ترجمه، هر خطش می‌شود دوساعت و چهل و هفت الی دو ساعت و چهل هشت دقیقه. هر متنی ده الی پانزده خط است. می‌شود ده ضربدر دو ساعت و چهل و هفت دقیقه الی پانزده ضربدر دو ساعت و چهل هشت دقیقه. اگر هر خطی را بر عمود منصفش تقسیم کنیم، ما و ما و نصف ما و و نصفه‌ای از نصفِ ما را پیدا کنید.

اینجا کسی هست که کارآموزی را یادش باشد؟ همان که تخمی تخمی رد کردم. همان که موضوعِ حداقل 12 پست در این وبلاگ بود. همان که یک دوست که دختر بود (ولی دوست دخترم نبود) در آنجا پیدا کردم که بابایش کارخانه داشت. همان دختر که قرار گذاشتیم یک بار با هم فیفا بزنیم. (قراری که هرگز به انجام نرسید.) همان کارآموزی. گفته بودم که ممکن است برود در کونم؟ خب رفتم دنبالِ کارش. اول رفتم بیمارستان، خیلی با من همکاری کردند و نامه ام را گشتند پیدا کردند و دادند. بعد رفتم شبکه شهرستان. خیلی خیلی خیلی همکاری کردند و به زور و بعد از دو سال به شیوه‌ای ابتکاری و با شانسِ فراوان شماره ی نامه‌ام را پیدا کرده و نامه‌ای بر اساسِ آن نوشته، دادند دستم که بروم مرکز استان. فردایش رفتم مرکز استان. آنجا هم خیلی خیلی با من همکاری کردند. نامه ام را به آسانی اما پیدا کرده و دادند و گفتند بردار ببر با خودت به دانشگاه. و خب به نظر می‌رسد که کارآموزی نرفت در کونم.

این همکاریها در حالی بود که به عقیده پدرم در اداره‌جات کارمندان به خاطرِ ریشِ بلندم با من خوب برخورد نخواهند کرد. اما همه از من به خوبی استقبال کردند. در کلِ دنیا فقط پدر و مادرِ من با ریشم مشکل دارند.

کارورزی‌ها هنوووووز نمره‌اش نیامده چندتایی. اینها هرلحظه امکان دارد بروند در کونم.

رفیقم گفت فلان. گفتم اوهو! بهمان بهمان. حساب کنید آدم چقدر درگیر باید باشد که با یک "اوهو" ذهنش درگیر بشود. میلیونها نفر در روز از این لفظ استفاده می‌کنند اما من هربار که می‌شنومش یا خودم استفاده می‌ کنم یاد یک نفر می‌افتم. بله. یاد همان یک نفر که قبلا همینجا نوشته‌ام. همان که اگر بخواهم دوباره درباره‌اش بنویسم می‌شود عاشقانه 3. اما من بالغ شده‌ام و دیگر به او فکر نمی‌کنم. من خیلی وقت است که بالغ شده‌ام. شاشم هم کف کرده. زیرِ بغل و دورِ آلَتَم هم مو درآمده. مایع منی هم در بدنم ترشح می‌شود. جوش و غرور جوانی هم زده‌ام. بعضی وقت‌ها هم شبها جُنُب می‌شوم. همین. خواستم بگویم که من بالغ‌ام و به او فکر نمی‌کنم. و دیگر درباره‌اش نمی‌نویسم و پستِ عاشقانه 3 نداریم.

با خواهرزاده‌ام رفتیم بیرون قدم بزنیم. در خیابان مرا به دوستانش نشان می‌داد و با افتخار می‌گفت که دایی‌ام است. شاید هم بدونِ افتخار. شاید هم با خفت و خواری. حقیقتش دقت نکردم با چه چیزی می‌گفت که من دایی‌اش هستم. بعد در راه برگشت و در حالی که به سوی خانه قدم می‌زدیم، کلی نصیحتش کردم. نصیحتهای خاصی که توقعش را نداشت. و فقط از من برمی‌آمد. من هم سعی کردم طوری نصیحت کنم که به تخمش حساب کند. ولی بعید می‌دانم.

گنبد شهرِ خیلی تخمی‌ای است. البته فکر کنم دربرابر تهران همه‎‌ شهرهای ایران تخمی باشند.

یک جمله مهم و جدی هم دارم که اینجا نمی‌گویم. می‌گذارم برای پستِ بعدیِ وبلاگم.

پ.ن. "وبلاگ"ـم آخر؟ چه کسی هنوز از کلمه "وبلاگ" استفاده می‌کند؟ به جز تعدادی لوزر و عقب‌مانده که هنوز هم وبلاگ می‌نویسند و به وبلاگ می‌گویند "وبلاگ".
از اتاق فرمان خبر می‌دهند که اینهمه آدم که در بلاگرول دارم همه وبلاگ می‌نویسند و می‌گویند "وبلاگ". از اتاق فرمان می‌خواهم که به آنها خبر دهد که من خودم هم می‌گویم "وبلاگ" و لوزر هستم و عقب‌مانده. ولی خب آنها هیچوقت به این وبلاگ سرنمی‌زنند و هرگز متوجه چیزی که گفتم نمی‌شوند.

پ.ن.2. آرکید فایر