واقعن دارد برایم کماهمیت میشود. پول را میگویم. نه اینکه پول نخواهم یا دنبالش نروم، که دیگر دغدغهی بزرگم نیست.یا حداقل در آیندهای نزدیک نخواهد بود. شاید، نه حتمن.
قضیه از این قرار است که دارم به این نتیجه میرسم که پول آنقدر که فقرا یا بی پولها گندهاش کردهاند اهمیت ندارد. اهمیتش در رفاه است و رفاه احتمالن مهمترین چیز است، اما بعد از یک چیز دیگر. چیز مهمتری که همه فکر میکنند معلول رفاه است، اما نیست. آن آسودگی خاطر است. میتوان بیپول بود و آسودگی خاطر داشت، میتوان پولدار بود و آسودگی خاطر نداشت. گرچه در هر حالتی داشتن آسودگی خاطر سخت است و به همین دلیل است اغلب انسانها ناراضیاند.
باز هم تاکید میکنم، من هم هدفم پول است، اما دیگر عقدهام نیست. یا به عبارت دقیقتر نخواهد بود.
به عنوان کسی که همیشه بیپول بوده، همیشه عقدهی پول داشتم. و همیشه فکر میکردم پول مهمترین چیز است. چرا که با خودم فکر میکردم در آینده پول در خواهم آورد. اما الان میدانم که خبری از آن «آینده» نیست؛ به احتمال زیاد. و این باعث شده فکر کنم پول آنقدر هم اهمیت ندارد.
میتوانی با انجام دادن کاری که دوست داری، آسودگی خاطر نسبی داشته باشی. البته این درسیست که همهی پولدارهای خفن، کارآفرینهای خفن پولدار، سعی کردهاند به ما بدهند. که تقریبن همهشان دنبال کاری که دوست داشتهاند رفتهاند. و از آن پول درآوردهاند.
راستش یک دلیل دیگر همین است. اغلب کسانی که دور و برم دنبال پول رفتهاند، چه به آن رسیدهاند، چه نه، خوشحال نیستند و آن فرسنگها از آن آسودگی خاطر فاصله دارند...
در چند ماه اخیر چندین بار پیشنهاد کارهای کارمندی، اداری با حقوق پایین، متوسط یا بالا را رد کردم. چندین پیشنهاد نصفه و نیمه یا کامل داشتم که بدون هیچ شکی همه را رد کردم. و به نظرم کار درستی است. غیر از اینکه پول درآوردن از آن راه اصلن حال نمیدهد، کسی را نمیشناسم که از این طریقها «پولدار» شده باشد. همه برای اینکه فعلن سر و کونشان را جمع کنن سراغ این مشاغلِ دوستنداشتنیِ متوسط میروند و هرگز از این مشاغل و از این زندگی خارج نمیشوند.
و این بزرگترین ضربهی کارمندی (و سایر مشاغل مشابهش) است. که تو را در همان وضعیت نگه میدارد. شاید فکر کنی داری آن را در آبنمک میگذاری، اما آن تو را در آبنمک نگه میدارد. راستش هرگز شرایطت برای ترک آن جایگاه، آن آبنمک ناخوشایند، آماده نخواهد شد.
مطمئنن درباره صد درصد موارد مشاغل اینچنینی یا کارمندی حرف نمیزنم، ولی غالب آنها این چنین هستند.
اینگونه که وقتی یک بار به این شرایط نصفه و نیمه تن بدهی، باید تا آخر عمر تن بدهی. و آن لحظهی موعود هرگز فرا نخواهد رسید. لحظهی «افتادن روی غلطک»، لحظهی «سر و سامان گرفتن»، لحظهی «پرداختن به آنچه که دوست داری».
اینکه کشورمان تخمیست هم بهانه است. نه اینکه تاثیر نداشته باشد، که دارد، شدیدن هم دارد. در مورد خودم اگر در کشوری با شرایط بهتر (یا حتی همینجا با پولی بیشتر) زندگی میکردم، قطعِ به یقین الان زندگی روبراهتری داشتم. حتی شاید یکی دو اتفاق کوچک در زندگیام جور دیگری رخ میداد (شانس میآوردم؟) الان وضعم چند برابر بهتر بود. اما حرفم این است که زندگی در یک کشور تخمی، با شرایط تخمی، دلیل نمیشود که گند بزنی به زندگی خودت. «چون در این کشور تخمی زندگی میکنیم، پس به جای اینکه برویم دنبال علاقه، برویم دنبال پول.» شاید یک در ده هزار از کسانی که به جای علاقه دنبال پول میروند به پول واقعی و درست درمان برسند. بعله! جمله در دل خودش تضاد دارد، وقتی کشوری تخمی است، خب دنبال پول رفتن هم تو را به پول نمیرساند. و اگر به پول برسی (که نمیرسی) آن رضایت و آسودگی خاطر را به تو نمیدهد.(شاهد دیگر این قضیه آن است که اغلب کسانی که از این کشور و در شرایطی که هیچ کاری بلد نبودند و نمیتوانستند زندگی خودشان را بچرخانند مهاجرت کردند، در کشور مقصد هم گه خاصی نتوانستند بخورند؛ یک زندگی معمولی یا حتی بدتر ساختهاند.)
نزدیک یک سال پیش (شاید یکم اینور و آنور) یک مقالهای منتشر شد که فکر کنم مقالهای دانشگاهی بود. یعنی واقعن علمی. که از روی چند هزار نفر و در طول یکی دو دهه تحقیق کرده بودند: احساس شادی و خوشبختی واقعی معمولا در شرایطی رقم میخورد که یک شریک زندگی خوب و درست درمان داشته باشی. نه پول و قدرت و موقعیت اجتماعی و ... .
یکی دیگر از دلایلی که برای استدلالم دارم، دوستم است. او همیشه پول داشته، حتی وقتی پول نداشته (در مقایسه با من). نکتهی زندگیاش این است که پول آنچنان دغدغهاش (یا دراقع مانند من عقدهاش) نبوده. هنوز هم نیست. دارد کاری که دوست دارد را انجام میدهد و از آن پول بدردخوری به دست میآورد. زمانی که داشتم برای قبول یک پیشنهاد شغلی تصمیم میگرفتم، در کافهای به من گفت نکن. گفت بهت کمک میکنم بیای از کاری که دوست داری پول دربیاوری. جملهای گفت که دوست داشتم بشنوم و از صمیم قلب با آن موافقم: برای رسیدن به هدف اصلی زندگیات، خودت را در مسیر اشتباه نینداز. (حالا اینکه من چنان به حرفش گوش ندادم چون واقعن شرایط خیلی خیلی افتضاحی دارم، ولی از شانس بد یا خوبم، آن کار درست نشد، به کنار.)
اما الان فکر میکنم واقعن احساس شادی، خوشبختی، رضایت و آسودگی خاطر، نه صرفن با پول که بیشتر با داشتن شریک زندگی خوب (تجربهی خیلی محدودی از آن دارم) و انجام کاری که دوست داری به دست میآید. شاید هم اینچنین نباشد. شاید همهی این پرت و پلاها را گفتم که نقطهی کوچک کوچک نانومتری امیدم را اندکی پررنگتر کنم. شاید اینکه میدانم هرگز پولدار نخواهم شد، باعث شده این افکار پرت و پلا به ذهنم بیاید تا دیگر عقدهام (یعنی همان پول) رشد نکند یا حتی کوچکتر شود.
شاید بعد از حدود سه دهه بیپولی، این روش مبارزهی حقیرانهی مغزم در برابر مشکل بیپولی باشد. شاید هم حق با آن کارآفرینهای سوپر پولدار و آن دانشمندان و آن دوستم باشد.