۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۳, شنبه

همه‌ی ما لوزر هستیم. چه قبول داشته باشیم، چه قبول نداشته باشیم.

دیشب رفتم به جنگل. شیرو ملاقات کردم. با این دو شاخِ تیزم، باهاش سلام علیک کردم.
دیشب شاید به جنگل نرفته باشم اما با یکی از دوستانم به کافه ای رفتم. کافه ای که آن دوستم قرار بود در آنجا کار کند. البته دوست داشته که در آنجا کار کند. اما فعلا که نمی‌تواند. کافه اش جای خوبی بود. خوشم آمد. یک خانومِ پیش خدمتِ خیلی دوستداشتنی هم داشت، ناگفته معلوم است، من ازش خوشم آمد. با اینکه محجبه بود، اما خیلی داف بود. از این دخترهای خونگرمِ خوش برخورد. خیلی هم مهربان. من ضعفِ دخترِ خوشگل دارم. یعنی از دخترهای خوشگل خوشم می‌آید. دستِ خودم نیست. اما خب قلبِ خودم هست. من قلبِ رئوفی دارم که از دخترها خوشم میآید. و قلبِ رئوفم قدِ یک عدد دریا است. سخت است که آدم قلبش اندازه ی دریا باشد. باید کلی دختر را درونش جا بدهی. از دخترهایی که دوستشان داری تا دخترهایی که عاشقشان هستی. دخترهایی که بهت توجه می‌کنند تا آنهایی که تو را به تخمدانشان هم حساب نمی‌کنند. حتی بدتر. آنهایی که به نوار بهداشتیِ خونآلودشان هم تو را حساب نمی‌کنند. بدتر از آنها هم هستند. کسانی که اصلا تو را نمی‌شناسند. آنهایی که حتی در ایسنتاگرام به فالو ریکوئست تو وَقعی نمی‌نَهَند. با اینکه قبلش درخواست دوستی تو را در فیسبوک پذیرفته باشند. و تو اکانت اینستاگرامشان را از همانجا پیدا کرده باشی. که گذاشته باشند و نوشته باشند دوستان، من به فیسبوکم زیاد سر نمی‌زنم. اما اینستاگرام هستم. این هم اکانت اینستاگرامم. مرا فالو کنید. بعد که تو میروی و ریکوئست می‌دهی، به روی خودشان نمی‌آورند. بعد از مدتی مجبور می‌شوی هی درخواستت را کنسل کنی و دوباره درخواست بدهی تا شاید ببینند و این بار کانفرم کنند. اما باز هم روی مبارک خودشان نمی‌آورند. تو هی به صفحه‌شان سر می‌زنی و می‌بینی تعداد فالوئرهایشان روز به روز بیشتر می‌شود. و نمی‌فهمی مشکلِ تو چیست که کانفرمت نمی‌کنند. تنها چیزی که می‌فهمی، مهرِ تاییدی است بر آنچه قبلا فهمیده‌ای. تو یک لوزر هستی.
لوزرها میتوانند دلی به اندازه ی یک دریا داشته باشند. و این چیزِ عجیبی نیست. حالا نه اینکه من یک لوزر باشم و دلم اندازه ی یک دریا باشد. اما خب من یک لوزر هستم و دلم اندازه یک دریاست. این یکی را ول کنید. آن دختره پیش خدمتِ جذاب و خواستنیِ کافه را هم ول کنید. دنبالِ یک نفرِ جدید می‌گردم. یکی که بتوانم بیشتر ببینمش. که بعدش بیشتر احساسِ لوزر بودن بکنم. حال میدهد انصافا. تا حالا احساسِ لوزر بودن کرده‌اید؟ اگر نه یک بار امتحان کنید. عاشقش می‌شوید. اگر امکانش نبود، لااقل یک لوزر را بکنید. این یکی هم احساس معرکه‌ایست.
قدیم ها بود؛ یک دختری از من خوشش میآمد. مشخصاتِ کاملش را نمیدهم. فقط این را می‌گویم که داستان مالِ 4 5 سالِ پیش است. این دختره ی اسکل یک زمانی به من آمار می‌داد. آمار همه چیز را. از ساکنانِ سطحِ شهر گرفته تا ساکنانِ عمقِ شهر. آمارِ تعداد خانههای مردم. آمار تعدادِ کلاغهای شهر. آمار تعداد کلاغهایی که قارقار می‌کنند و آمار تعدادِ کلاغهایی که قارقار نمی‌کنند. آمارِ مدلسازی. خلاصه همه‌جور آمار. اما من با اینکه خیلی خوشگل بود و کلی خاطرخواه داشت، ازش خوشم نمی‌آمد. بعد که به طرز ناخوش‌آیندی ریجکتش کردم، به طرزِ ناخوش‌آیند تری او با من بد شد. در دانشگاه هرجا من بودم، رویش را آن‌ور میکرد و اینها. داستانش طولانی است. اما کلی طول کشید تا با هم مثل اول‌ها بشویم. و با هم حرف بزنیم. اصلِ مشکل هم از طرفِ او بود. اما بلاخره همه چیز (حداقل در ظاهر) به حالتِ اول برگشت. اتفاقا همین امروز داشتیم با هم حرف می‌زدیم. طبیعتا سرِ کارورزی. انصافا دخترِ بانمکی است. بعد اینکه صدایش محشر است. یکم دورگه ی نامحسوس. با اینکه هنوز هم ازش خوشم نمی‌آید، اما مثلِ یک سگ پشیمانم. که چرا وارد رابطه با طرف نشدم. درست است که همه چیز آن موقع ناجور بود. اما حداقل من می‌توانستم مثلِ آدم برخورد کنم و آن طور ناجور طرف را ریجکت نکنم. شاید با هم دوست می‌شدیم. بعید است رابطه‌ی جاندار و طولانی‌ای می‌شد. اما به هرحال یک رابطه‌ای می‌شد. خوب می‌شد. یکم خوش می‌گذشت. حیف شد.
پاراگرافِ بالا نشان از دو چیز دارد: یک اینکه نشان می‌دهد من چه آدم لوزری هستم. یا بر لوزر بودنِ من صحه می‌گذارد. عمقِ لوزریِ من را نشان می‌دهد. ابعادِ جدیدی از میزانِ لوزریِ من به دست می‌آورید. دوم اینکه نشان می‌دهد دنیا چقدر مادربه‌خطا است. آدم از یک سری افراد خوشش می‌آید، که آدم را به چسبِ نوار بهداشتی‌شان هم حساب نمی‌کنند.  یک سری افراد از آدم خوششان می‌آید که آدم دوست نداری باهاشان وارد رابطه بشوی. حالا اگر لوزر نباشی می‌توانی یک حرکتی بزنی. اما اگر لوزر باشی، فقط باید افسوس بخوری.
این موقع های سال که میشود، وسطهای اردیبهشت، کلِ شهر بوی منی می‌گیرد. نمی‌دانم دقیقا چه گیاهی است. ما در شهر خودمان از اینها نداریم. اما در تهران پر است. از هر خیابانی رد می‌شوی، بوی منی در دماغت می‌پیچد. آخر این هم شد بو؟؟ خدا قصدِ مسخره بازی دارد؟ بویش نه برای پسرها خوش‌آیند است و نه برای دخترها. شاید، شاااید، شاااااااااید برای یک سری جنده منده ها خوش‌آیند باشد. که آن هم بعید است. خلاصه که یکی نیست بگوید، آخر خداجان، این گیاه بود آفریدی؟ بعد یک سری چتمغز پیدا می‌شوند که می آیند اینها را می‌کارند در سطحِ شهر. یعنی اینها تا حالا بوی آب کمرِ خودشان را استنشاق نکرده‌اند؟ آن شهردارِ چتمخ یعنی خودش تاحالا آب کمرِ خودش را بو نکرده؟ خب چتمیخ جان، جمعش کن این بساط را. گرچه بساطِ جالبی است. باعثِ خنده ی ما می‌شود. با بچه ها در موردش صحبت می‌کنیم و کلی می‌خندیم. عینِ لوزرها! هم ما لوزریم و هم شهردارِ تهران و هم همه ی مشاورانش.
راستش به نظرِ من همه لوزر هستند. مگر اینکه خلافش ثابت شود. کم و زیاد دارد. اما خیلی انگشت‌شمارند آنهایی که اصلا لوزر نباشند. مثلا آن دختره که در اینستاگرامش مرا کانفرم نکرده، یکم لوزر است. آن دختره ی پیش خدمت خیلی خیلی کم لوزر است. آن دختره که از من خوشش می‌آمد، یک زمانی خیلی لوزر بوده. نویسنده این وبلاگ (هنوز هم کسی از کلمه‌ی وبلاگ استفاده می‌کند؟) خیلی خیلی لوزر است. خواننده‌های این وبلاگ (کسی هست این وبلاگ را بخواند؟) اکثرا لوزر هستند. اگر باشد کسی که بخاطرِ یک پست درباره‌ی رفیقش ناراحت می‌شود و دیگر تحویل نمی‌گیرد، یک مقدار اندک لوزر است که بی‌خبر از همه جا از دستِ نویسنده ناراحت می‌شود. آن دختری که کنارِ ابرویش جای بخیه دارد، باید کمی لوزر باشد که در مغازه‌ی لوازم آرایشی بهداشتیِ مادرش کار می‌کند. شهردارِ تهران هم که خدای لوزرهاست. حتی اگر خودش احساس موفقیت بکند. می‌بینید. به همین راحتی. فقط کم و زیاد دارد. و گرنه ما همه مثلِ هم هستیم!
پ.ن. وان ریپابلیک همچنان می‌ترکاند مرا. آلبومهای قدیمی‌اش هم محشر است.
پ.ن.2. آیا آهنگسازِ سریال هانیبال به خانواده اعتقادی دارد؟ به خدا چطور؟ به زندگی؟ به چه چیزی اعتقاد دارد؟
پ.ن.3. وقت کردید کاسموس ببینید حتما.