۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه

ماجراهایی برای تعریف کردن

چند عدد اتفاقِ بد برایم افتاد در این روزها که پتانسیل بالایی داشتند که این وبلاگ را به روزهای اوجش برگردانند. امشب سعی بر آن داریم که با گفتن از این اتفاقات، وبلاگ را به فضای سابقش نزدیک کنیم.
یک- کارورزی مامایی را تمام کردم. اما چگونه؟ تمام کردم تمام کردنی. ( به سبک عربی بخوانید این عبارت را) جنابِ رزیدنتِ اذیت کنِ مامایی روزِ یکی مانده به آخر مرا برداشت با خودش برد به قزوین. رفیتم یک اسبداری. معاینه ای چند انجام داد و تا برگشتیم ساعت شد یکِ بعدازظهر. برگشتیم، هنوز عرقِ ما خشک نشده بود که جنابِ رزیدنت برگشت گفت فلانی چکاره‌ای؟ گفتم کارورز بودم. گفت نه، الان بعدازظهر چکاره‌ای؟ گفتم تهران کاری داشتم که انجام بدهم. خودش را زد به نفهمی!! گفت اگه کاری نداری بیا برویم که من دست تنها هستم. گفتم کاری داشتم که... حرفم را قطع کرد و گفت پس بیا برویم. مرا کشان کشان با خودش برد. واقعا مرا کشان کشان برد. مرا روی زمین می‌کشید دنبالِ خودش. من هرچه دست و پا می‌زدم، کاری از دستم برنمی‌آمد. زیرا دستم به جایی بند نبود. دستِ او اما به چند جا بند بود. خلاصه به من قول داد که ساعت 4 4ونیم مرا تهران برساند. به قولش هم عمل کرد. ساعت 8 رسیدیم تهران.مرا در یکی از ایستگاههای بی‌آر‌تیِ بالای شهر پیاده کرد و گفت به سلامت! حالا تصور کنید من با بوی پهنِ اسب در ایستگاههای بی‌آر‌تیِ بالای شهر سرگردانم میانِ آن همه جمعیت. بعدش در اتوبوس. ملت یکجوری نگاهم می‌کردند که انگار پدرشان را کشته‌ام. اما من کسی را نکشته بودم. من قربانی بودم. من قربانی جامعه‌ی خشنِ اطرافم بودم. مجرمِ اصلی محیطه که ما رو اینجور بار آورد. مجرمِ اصلی بخته که ما رو تو این راهها برد. خلاصه با بوی گند تا رسیدم خوابگاه 9 اینها بود. عوضش چی چیزی گیر آوردم؟ جنابِ رزیدنت قول داد که حاضریِ روزِ آخرم را بزند.
دو- یکسری مقاله پیدا کردم در رابطه با موضوع پایان نامه م. خیلی خوشحال و خندان رفتم پیش استادِ عزیزتر از جانم. گفت به به. سلام. گفت سلام استاد. خایه مالِتم. گفت آفرین. معذرت خواستم که دیر خدمت رسیدم و او مثل همیشه تاکید کرد که اصلا یادش نبوده من و موضوعِ پایان نامه ام را. به قول معروف من را پشم کرد. بعد یکم درباره مقاله‌هایی که یافته بودم، توضیح دادم و او هم گفت: مشکلی ندارد. الان زنگ می‌زنم به دکتر فلانی که بیاید و کمکت کند پروپوزالت را بنویسی و کارها را با هم انجام دهید. یک هو انگار دنیا را به من هدیه داده باشند. خیلی خوشحال شدم. زنگ زد و آن خانوم دکتر آمد و با هم رفتیم پای دستگاهِ سیتی اسکن. این وسط یک نکته را داخل پرانتز بگویم. در واقع خارج پرانتز دارم می‌گویم، اما شما داخل پرانتز حساب کنید. این دختره که رزیدنتِ بخش رادیولوژی است بسیار بسیار ناز است. در این حد که اگر دوست‌پسرش را از نزدیک نمیشناختم، بهش علاقه مند می‌شدم. در آینده از این خانوم دکتر بیشتر خواهم‌گفت. با هم رفتیم پای سی تی اسکن. سی تی اسکن یک دستگاهی است که سی تی را اسکن می‌کند. خیلی خیلی پیشرفته است. فقط دو نمونه از آن در دنیا یافت می‌شود. یکی در ایران یکی در جهان. دیگر نمونه‌ای از آن نداریم. من را خیلی خوشحال پای دستگاه نشاند و گفت الان برمی‌گردم. 4 ساعت و نیم منتظرش بودم. وقتی برگشت به شوخی گفت که آخ، اصلا یادم رفته بود و اینجا 1 ساعت کاشتمت. البته خودش گفت به شوخی. وگرنه من متوجه نمی‌شدم. من هم به شوخی جواب دادم که ای بابا، همه ما را می‌کارند. البته خودم نگفتم که به شوخی. او هم جدی گرفت و بهش برخورد. البته به شوخی. خودش نگفت به شوخی. خودم حس کردم به شوخی بهش برخورده. سرتان را درد نیاورم. نشستیم پای دستگاه و کلی امیدوارم کرد که مرا کمک می‌کند و اینها. بعدش خداحافظی کردم. در حالی که با خودم فکر می‌کردم که وقتی او مرا تحویل می‌گیرد برای لحظاتی احساسِ لوزر بودن نمی‌کنم. (که این خودش نشانه‌ی دیگریست بر لوزر بودنِ من.)
سه- یک بنده خدایی لطفی کرده بود در حقِ یک بنده خدای دیگر که آن بنده خدای دیگر لطفی کرده بود در حقِ بنده‌خدایی دیگرتر. بنده‌خدای دیگرتر از آشنایانِ من است. آن دو بنده‌خدای اول را اصلا نمیشناختم تا دیشب. دیشب آن بنده‌خدای دیگرتر زنگ زد که فلان کار را میتوانی برایم انجام دهی؟ کمی مِن و مِن کردم. خودش به زبان آمد و گفت اگر سختت نیست. مجبور شدم بگویم سختم نیست. انجام می‌دهم. کاری بود که ربطی به آشنای من نداشت. مالِ بنده‌خدای اول و کمی هم برای بنده‌خدای دیگر بود. اما کارهایش سرِ منِ بدبخت ریخته بود. قرار بود کاری را یک ربعه انجام دهم. ساعت 9 از اتاق زدم بیرون و تا ساعت 1 بعد از نصفه شب داشتم بیرون سگ دو میزدم! باید یکسری پوستر را برای بنده‌خداهای اول و دوم یا همان بنده‌خدای اول و بنده‌خدای دیگر پلات میگرفتم. پلات میدانید چیست؟ به پرینتهای با کیفیت بالا در اندازه های بزرگ میگویند پلات. بنده‌خداهای اول و دوم می‌خواستند در یک کنگره شرکت کنند که عرض کردم، دردسرهایش مانده بود برای من. بعد باید میفرستادم برایشان به یک آدرسی که زنگ زدم آژانس تاکسی تلفنی. طولانی است. اما همینقدر می‌گویم که راننده آژانس پیدا نکرد آدرس را. زنگ زد ساعتِ 1 نصفه شب. گفتم الان خبرت می‌کنم. زنگ زدم به بنده‌خدای شماره دو. گفتم راننده پیدا نکرده آدرس را. خیلی شیک مجلسی برگشت گفت که اشکال ندارد. بگو برگرداند برایت. به جایش فردا صبح پوسترها را به آدرسِ دیگری بفرست. گفتم چشم. من غلامِ شما هستم. خلاصه که صبحِ امروز ساعت 8 بیدار شدم و پیک خبر کردم و پوسترها را فرستادم به آدرسی که گفته بود. دهانم آسفالت شده بود. از آسفالت بزرگراهِ همت-کرج بهتر. یعنی یک چیزِ صاف و تر تمیزی. کلی ماشین آمدند که از دهانِ من برای رفت آمد استفاده کنند. شهردار هم آمد و دهانِ من را به عنوانِ افتخاری دیگر برای شهرداری ِ بزرگِ تهرانِ بزرگ افتتاح کرد. کلی هم شیرینی خوردند همه. از آن بنده‌خدا ها هم به عنوان بانیانِ این آسفالتِ تمیز و زیبا کلی تشکر شد.
پ.ن. ماجرای شماره دو خیلی مفصل است. و همچنان هم ادامه دارد. پستهای آینده ام بیشتر به پایان نامه و آن خانوم دکترِ عزیز خواهم پرداخت.