از پایان نامهام راضیام. چرا که خوب است. چرا که
با استاد خوبی
برداشتهام. چرا که ظاهرا کسی
قبل از من روی
این موضوع
کار نکرده. چرا که با یک
رزیدنت محشر
دارم کار میکنم.
کار پایاننامهام روندش دارد به
سختی طی میشود. همچنان در اولش دارم
درجا میزنم. هرچی
بیشتر سرچ میکنم، بیشتر مییابم. شنیدهاید میگویندهرچه بیشتر
گشتم، کمتر پیدا کردم؟ غلط است. من اعتراض دارم. گه خورده هرکسی همچین گهی خورده.
مگر میشود آدم بیشتر بگردد و کمتر پیدا کند؟ شما خودتان بگویید. اصلا با عقل آدمی
جور در میآید؟ من که میگویم نه. چون من خیلی آدم هستم. تجربه به ما نشان داده که
هرکسی بیشتر بگردد، بیشتر هم پیدا میکند. یا حداقل از یافتههایش که کم نمیشود.
من اگر یک ساعت بگردم و 2 چیز پیدا کنم، سپس 3 ساعتِ دیگر بگردم، اگر چیزی هم پیدا
نکنم، آن دو چیز اول را هنوز پیدا کردهام. دیدید چقدر چرت بود؟ چقدر راحت میشود
زیر سوال برد. خب برگردیم سر اصلِ موضوع. من بیشتر گشتم و بیشتر پیدا کردم. ولی
باز هم چیز مفیدی پیدا نکردم. با راهنماییهای خانوم دکتر یکم بیشتر و مفیدتر گشتم.
ولی خب باز هم چیزی پیدا نشد. معلوم میشود کسی روی این موضوع کار نکرده. هیچکس.
اولین نفر در دنیا خودِ بنده میباشم. حال کنید با ذهنِ من که چقدر نو و بدیع است.
چه چیزهایی که به ذهنِ من نمیرسد. واقعا عالیام. البته خب این ربطی به این
ندارد که ایده از استاد راهنمایم بوده. توفیری در اصلِ ماجرا که نوآور بودن اینجانب
است، ایجاد نمیکند.
من یک آدمِ خیلی نوآور هستم.
همیشه نو میآورم. شاید به همین دلیل باشد که دلها را آزار میدهم. میدانید که میگویند
نو که آمد به بازار، کهنه میشود دلآزار. این ضربالمثل فارسی درست است. برخلاف
آن بالایی. من واقعا آدمِ دلآزاری هستم. زیرا نوآوریهای من کونِ ملت را جر داده.
در این حد. همه همیشه اعصابشان خوردِ خاکشیر است که چرا من اینقد نوآوری به خرج میدهم.
نوآوری هم حدی دارد دیگر! نوآوری مانند فنآوری نیست. زیرا فنآوری حد ندارد. دنیا
پر از فنآوریهای نوین است و هرروزه برتعدادِ آنها افزوده میشود. دقت کردهاید فنآوری
چه ترجمه تخمیای برای تکنولوژی است؟ تکنولوژی عمرا بر آوردنِ فن دلالت داشته
باشد. مترجم اینجا را ریده. نوآوری به خرج نداده. یک آدمِ نوآوری به مانندِ من
باید این را ترجمه میکرده. کسی که موضوعِ پایاننامهاش اینقدر خفن باشد.
موضوع پایاننامهام را قبلا
توضیح دادهام. دیگر توضیحِ اضافه نمیدهم. به چیزهای مهمتر میپردازم. اینکه
استادم چقدر حال بهم داد. البته در حقیقت قصد داشت بدهد، که ناکام ماند. بخشِ
رادیولوژی دو عدد رزیدنتِ دختر دارد که یکی داف است و دیگری نیست. آنکه داف نیست
که دخترِ بدی نیست، اما من باهاش فعلا کاری ندارم. اما آن یکی که داف است را از
سالِ اول زیرِ نظر داشتم. چهرهی سردِ بامزه و باحالی دارد. من از چهرهاش خوشم میآمد.
آن دختر دوسال بالاتر از من میخواند. بعد یک دوستپسر از ورودیِ خودشان داشت که
خیلی به چشمِ برادری خوشتیپ و خوشگل بود. خیلی این دو به هم میآمدند. جالب اینکه
هردو هم شاگرد زرنگ بودند. هردو رتبهی یکِ رشتهای که در آن برای تخصص شرکت کردند
را آوردند. حالا من آدمِ باشخصیتی هستم که به دوستدخترِ دیگران نگاه نمیکنم و
کاری باهاشان ندارم. برای این هم به آن دختر نگاه نمیکردم. هربار که باهایش
رودررو میشدم یا کاری باهایَش داشتم –شِت! چه ترکیبِ تخمیای است
"باهایَش"- چشمانم را میبستم که خدای ناکرده مرتکبِ فعلِ حرام نشوم!
این اتفاق ادامه داشت تا هفتهی پیش که استاد راهنمایم من را هل داد به سمتِ
رزیدنتِ مورد نظر. اینبار چشمانم را گشودم. زیرا استادم محکم هل داد و نزدیک بود
بخورم به رزیدنتِ دافِ مورد نظر. بعد از اینکه نخوردم، استاد خندید و گفت برو
باهایَش -شت! باز هم "باهایَش"- پروپوزالت را بنویس. گفتم چشم. اما
رزیدنتِ دافِ مورد نظر در دسترس نمیباشد لطفا بعدا شمارهگیری نمایید. با تشکر
بوق بوق بوق... نه اشتباه گفتم صبر کنید. رزیدنتِ دافِ مورد نظر آبِ پاکی را ریخت
روی دستانم. زیرا من دستهای آلوده ای داشتم. نیاز به آبِ پاکی داشتم تا تطهیرشان
کنم. رزیدنتِ محترم که خیلی هوای من را داشت، دستانم را شست تا دچارِ بیماری نشوم.
سپس آبِ پاکیِ دیگری را ریخت روی دستانم. بدین معنی که گفت من برایت پروپوزال نمینویسم،
زیرا وقتش را ندارم. گفت اما در تمامیِ مراحلش کمکت میکنم. گفت شده جمله به جمله
برایت اصلاح میکنم، اما خودم نمینویسم
برایت. راستش نفهمیدم از کجا فهمید من آنقدر گشاد هستم که دوست ندارم خودم کاری
انجام بدهم. گفتم که، خیلی زرنگ و باهوش است. به هر روی، مجبور شدم خودم پروپوزال
بنویسم. گفتم چشم خانوم دکتر. دندهام نرم، چشمم کور، دشت سجادهی من. من وضو با
تپشِ پنجرهها میگیرم. «سهراب سپهری». گفتم فقط یک خواهش خانومدکتر، من خیلی
بیسواد میباشم. باید خیلی من را کمک کنید. خنید. گفت خیلی خوب گفتی. باشد. هوایت
را دارم. نفهمیدم به بیسوادیِ من خندید یا به جملهام و طرزِ بیانم. هرچه بود مهم
این است که خوشش آمد.
تا الان که دارم این پست را
میگذارم، چند بار ایمیل زدهایم به همدیگر. برای مقالاتِ مرتبط و لتریچر ریویو و
اینها. دارد کُمَکَم میکند. راستی وقتی به او گفتم که خیلی بیسوادم، گفت که ما هم
اولش مثل شما بودیم. الان هم خیلی بلد نیستیم. اندکی بیشتر از شما بلدیم. خواست
مثلا فروتن بازی و اینها دربیاورد. گفتم باشد، اصلا تو محمدرضا فروتن. من هم هدیه
تهرانی.
خوبیِ این جریانِ پایاننامه این است که زندگیام را از یکنواختی درآورده است. یکم احساسِ کار کردن و از کونِ خر درآمدن بهم دست داده است. یعنی به طورِ کلی احساسِ خوبی دارم. خوب شد این اتفاق افتاد. وقتی رفتم سرچ کردم مقالات مرتبط را، هیچ مقالهای پیدا نکردم که موضوعش حتی 50% شبیه به کارِ من باشد. برای همین هم خیلی به پایاننامهام امیدوارم. حالا قرار شده این هفته بروم پیش خانومدکتر پروپوزال نوشتن را شروع کنیم. خداکند تحویلم بگیرد. اینکه این دختره حتی به بهانهی پایاننامه هم مرا تحویل بگیرد، حسِ خوبی به من میدهد. میخواهم شمارهاش را هم بگیرم. فقط نمیدانم چجوری!