۱۳۹۳ اردیبهشت ۹, سه‌شنبه

همچین ماستم روش بود...

ماجراهای جالبی در کارورزی اتفاق می افتد. امروز میخواهم کمی از این اتفاقات بگویم. اول اجازه میخواهم کمی درباره خودِ کارورزی صحبت کنم. کارورزی بر دو نوع است: نوع اول نوعی است که در آن میشود لاس زد. این نوع معمولا در تهران اتفاق میافتد. نوع دوم نوعِ کثافت است. که در آن معمولا نمیشود لاس زد. این نوع در مردآبادِ کرج اتفاق می افتد. تهران محلِ واقع شدنِ بیمارستانِ دام های کوچک است. کسانی که به آنجا مراجعه میکنند، معمولا آدم های متمولی هستند که به دو بخشِ آقایان و خانومها تقسیم میشوند. خانوم ها هم به دو دسته زن و دختر تقسیم میشوند. من علاقه مند به بخشِ آخرم. اما بخش مردآباد تقسیم بندیِ خاصی ندارد. یکسری دامدار هستند که علاقه ای به دامشان ندارند. محضِ رضای خدا دامشان را می آورند به بیمارستان. دامشان هم بی برو و برگرد میمیرد. به همین دلیل در سالهای اخیر، روز به روز از تعداد مراجعان به بیمارستان مردآباد کاسته شده. تا جایی که معمولا در کارورزیِ مردآباد بیکاریم. در ایامِ بیکاری کاری نداریم جز خوابیدن. در حقیقت بنده کاری ندارم جز خوابیدن. بقیه دانشجوها میروند دنبال تحقیق و مقاله. من اما کونِ کاری جز خوابیدن ندارم. میروم در نمازخانه و میگیرم میخوابم. صبح ها ساعت 8 حاضری میزنم و بعد میخوابم تا ظهر. سپس بیدار میشوم و میروم حاضری ام را تجدید میکنم. بدین صورت روزها را میگذرانم.
چند روز پیش رفتم پیش مهندسِ بخش مامایی. پرسیدم مهندس چرا بنزین تموم شد؟ گفت حروم شُــــــد. گفتم چرت و پرت میگویی مهندس؟ گفت دنده که رو 4 بیاد، سرعت روی 80 بیاد، مصرفِ سوخت و سرعت تنظیم میشه به دقت. گفتم گرفته ای ما را مهندس؟ گفت بعله. گفتم مهندس چند روز از کارورزی من مانده است؟ گفت الان میگویم. رفت و نگاهی به دفترچه اش اندخت و گفت 8 روز آمده ای مردِ مومن. (مهندس فکر میکند من آدمِ با ایمانی هستم.) گفتم امکان ندارد. گفت گه خوردی.(مهندس فکر میکند من آدمِ گه خوری هستم.) گفتم چرا؟ گفت بیا. (مهندس فکر میکند من آدمِ رونده ای هستم.) دفترچه اش را نشان داد و دیدم راست میگوید. ریده بودم. پیش خودم فکر میکردم که 2 3 روز بیشتر نمانده. 6 روز مانده بود. خواستم چانه بزنم. مهندس اعصاب نداشت. بیخیال شدم.
این اتفاق مال هفته پیش بود. الان که این سطور را پر میکنم، 3 روزش هنوز مانده. تازه این که تمام بشود میشود دو واحد از 10 واحد. هر واحد میشود 7 روز. تا آخر ترم نهایتا 45 تا 50 روز مانده. 5شنبه و جمعه ها تعطیل است. حساب کنید پرتقال فروش را.  خب اینگونه قرار است دهانِ من آسفالت شود. برای همین هفته قبل یک تصمیم مهم گرفتم.
میخواهم کمرِ همت ببندم. میخواهم ازین به پس تلاشم را بیشتر کنم. میخواهم با سعی و کوشش و با استعانت از خداوند متعال، تمامی سد های مقابلم را بشکنم و به جلو بروم. میخواهم تمامِ پل های پشتِ سرم را هم بشکنم. که به عقب بروم. میخواهم از دیوارهای مقابلم نردبان بسازم تا رو به تعالی و شکوه قدم بردارم. میخواهم به جلال و جبروت برسم. میخواهم پله های ترقی را یک به یک طی کنم. میخواهم جلوه ای از عظمت خدا بر روی زمین باشم. میخواهم نشان بدهم انسان اگر بخواهد میتواند نشان بدهد.
شاید باور نکنید، اما یک مرحله ی کوچک، پایان نامه ام را جلو بردم. بله. این نشانه ایست از جانب پروردگارتان تا اجابت کند شما را. تا همه از بهاری سیز و شیرین لذت ببریم.
باز هم شاید باور نکنید اما آن شکستِ عشقیِ هفته قبل روی این اتفاق تاثیر داشت. البته خودم هم باور نمیکنم این یکی را. خیلی بعید است همچون اتفاقی همچین نتیجه ای روی من داشته باشد. ولی به هر حال شما سعی کنید باور کنید.
این روزها که مردآباد میروم، چون ماشین ندارم، مجبورم صبح ها زودتر بیدار شوم تا با سرویس دانشکده بروم. ساعت 6 صبح. ظهرها هم مجبورم با اتوبوسِ پاکدشت آزادی برگردم. چون سرویس نداریم. یکبار در اتوبوس یک خانومی از پشت صدا کرد: آقا آقا. (فکر میکرد من آقا هستم.) برگشتم گفتم بله؟ گفت یکمی پول داری به من بدهی؟ گفتم نه. اندازه کرایه خودم دارم فقط. صدای موتورِ اتوبوس بلند بود و نشنید. گفتم نشنیدم چه میگویی. تکرار کردم. باز هم نشنید. با صدای بلند گفتم: فقط اندازه کرایه خودم پول دارم. یکهو عصبانی شد. بعد لبانش را کج و کنجول کرد و یک نگاهی کرد که معنی اش این بود: خاک بر سرِ گدایِ بدبختِ بی پولِ کثافتِ بی همه چیزِ خاک بر سرت کنم. من مثل یک آقا هیچی نگفتم و رویم را برگرداندم سمتِ جلو.
پ.ن. تیتر یک دیالوگِ بهروز خالی بند در سریال زیر آسمانِ شهر بود که ربطش به بقیه دیالوگ های آن سکانس، در حدِ ربطش به محتوای همین وبلاگ بود.