۱۳۹۳ فروردین ۱۶, شنبه

لطفا راستش را بخواهید...

راستش را میخواهید؟ چندین و چند شب است که دائم به این فکر میکنم که چه بگویم؟ چه بنویسم؟ آخر خیلی وقت است که اینجا ننوشته ام و دوست داشتم چیزی بنویسم که ارزش نوشتن داشته باشد! من خیلی به ارزش ها قائل هستم! بعله داشتم میگفتم. تمام فکر و ذکرم شده بود این وبلاگ. استرس گرفته بودم. استرس گرفته بودم زیرا از یک هو وبلاگم را خیلی دوست دارم و از هویِ دیگر خوانندگان وبلاگم را. چون من به شما اهمیت میدهم. من همه خوانندگان و نوازندگان و ترانه سراهای وبلاگم را عاشقانه دوست میدارم. تمامیِ دلیل نوشتنم شماهایید.
اما از این مزخرفات و خزعبلات بگذریم، حقیقتش هرچقدر در چندین هفته گذشته به اینکه چه چیزی برایتان بنویسم فکر کردم، کمتر چیزی به ذهنم رسید. نه اینکه مُخَم قفل کرده باشد، مخِ من هیچ گاه قفل نمیکند. زیرا من از مخم نان میخورم. بعله. مخم عین ساعت کار میکرد، اما وسواس بیش از حد داشتم برای اینکه چه چچچچچچرتی و پرتی تحویلتان بدهم. آخرِ سر به این نتیجه رسیدم -در حقیقت همین امشب به این نتیجه رسیدم- که بنشینم پشتِ لپتاپ و اجازه بدهم انگشتانم خودشان حرکت کنند و بیافرینند. اما این نکته را هم بگویم که یکی از گزینه ها نوشتن از خاطرات سفرِ یک ماه پیشم بود. اما خاطراتش را نگه میدارم تا به مرور زمان در پست هایم به عنوان حکایات استفاده کرده و شما را قدردانِ زحماتِ خویش بنمایم.
الان که اینها را مینویسم، همانطور که در تاریخ بالای پست میبینید، وسطهای فروردین است و تعطیلاتِ سالِ نو تمام شده و دیگر سالِ نو نیست. بلکه سالِ کهنه است. تبریک هم نمیگویم که پررو نشوید. ما ازین سوسول بازیها هیچ خوشمان نمی آید. تبریکِ سال نو را یک عده بچه سوسولِ میگویند فقط. یا آنهایی که لوزر هستند. لوزر ها همیشه سال نو را تبریک میگویند تا خودشان را به باقیِ انسان ها بچسبانند و جایی درجامعه پیدا کنند. سَری در میانِ سَرها در بیاورند. اما لوزر ها نمیتوانند سرش را دربیاورند. فقط باید سرش را بخورند. از اتاق فرمان اطلاع میدهند که این فحش را زیاد به کار برده ام در وبلاگم، دیگر لوث شده. خب دیگر این فحش را به کار نمیبرم. میگردم و فحش های جدید پیدا میکنم.
برسیم به عید. آاااااااااا من عید را دوست ندارم. نه اینکه دوست نداشته باشم، بلکه دوست ندارم. دلیل هم دارم. دلیلش مهمان ها هستند. من از مهمان ها خوشم نمی آید. باز خوب است مهمان زیاد خانه ما نمی آید. مهمان کم خانه ما می آید. بیشتر به خانه های آشنایان ما میرود. به هرحال من کلن آدمِ اهل مهمان بازی ای نیستم. با مهمان ها بازی نمیکنم. زیرا مهمان ها جنبه باخت ندارند. میزنم میبرمشان، اعصبشان تخمی میشود. حالا بیا و جمعش کن. در واقع من مهمان را دوست ندارم زیرا مرا از کار و زندگی می اندازد. من همیشه سرم در لپتاپم است و دوست ندارم سرم را از لپتاپم بیاورم بیرون. مانند یک کبک سرم را در لپتاپ فرو کرده ام. اما وقتی مهمان می آید، باید سرت را از لپتاپ بیاوری بیرون و آدابِ میزبانی را انجام دهی. از روبوسی مسخره با کسانی که هیچ علاقه ای بهشان نداری گرفته تا پذیرایی و اینها. بدترین چیز هم این است که نمیتوانی با شلوارک بگردی. پدرم گیر میدهد که لباس مناسب بپوش جلوی مهمان. من هم حوصله لباس مناسب ندارم. دوست دارم با همان شلوارکی که خشتکش پاره است و آنقدر پوشیده امش که بوی گه گرفته، همه جا ظاهر شوم. بالا تنه ام هم لخت باشد. البته اگر به من باشد باید همه جایم لخت باشد. زیرا به نظرِ من انسان ها لخت به دنیا آمده اند و باید لخت از دنیا بروند. من لخت گرا نیستم، اما زنانِ لخت گرا را دوست دارم. و از مردانِ لخت گرا متنفرم. لخت بودن خوب نیست. زیرا انسان ها را خدا آفریده و نباید مثل حیوانات لخت باشیم. زیرا حیوانات را خدا نیافریده. من هم شوخی کردم که گفتم دوست دارم لخت باشم. من دوست دارم با شورت بگردم. زیرا آدمِ گرمایی ای هستم. در خوابگاه همیشه با شورت میگردم. در خانه اما به پدر و مادرم احترام میگذارم و با شلوارکی که نه خشتکش پاره است و نه بوی گه میدهد و با تاپ یا تیشرتی مناسب، رفت و آمد میکنم. تا پدر و مادرم از من راضی باشند و مرا قدردانِ دعاهای خویشتن بنمایند.
من خیلی دوست دارم تا پدر و مادرم من را دعا کنند. دعا کنند تا عاقبت به خیر شوم. تا از این لوزری در بیایم. نمیدانم آیا دعای پدر و مادر اینقدر قدرت دارد یا نه. اگر نداشته باشد باید دست به دامن یک آدمِ قویتر شوم. محراب فاطمی ای کسی را پیدا کنم. یادش بخیر. یادِ ناصر سمبادی افتادم. قهرمان پروش اندام بود. یک زمانی که ما بچه بودیم عکسش که عضلاتش 220 کیلومتر قطر داشت را توی کارت ها یا مجلات یا جاهای دیگر میزدند. خیلی خفن بود. خفن و زشت!
یکی از بحث های مورد علاقه من با والدینم همین بحث لباس است. موقعی که مهمان میخواهد بیاید، من میگویم من همینجوری می آیم. آنها میگویند باید لباس مناسب تهیه کنی! من میگویم حالش را ندارم. آنها هم قاطی کرده و میگویند اصلا لازم نکرده بیایی جلوی مهمان. من هم نهایتِ سوءاستفاده را میکنم و میروم در یکی از اتاقها قایم میشوم. خیلی هم حال میدهد. فقط این حرکت یک ریسک بزرگ دارد. خطرناک است. خطر انفجار دارد. زیرا اگر مهمان زیاد بخواهد بماند، من شاشم را نمیتوانم دفع کنم. زیرا برای رفتن به توالت باید از جلوی هال و پذیرایی رد شوی و من نمیتوانم برم. بعد ممکن است منفجر شوم و ادرار همه جای اتاق را بردارد.اینها را گفتم که فکر نکنید همه چیز به همین راحتی است. ما در اینجا همه جور مشکلاتی داریم. خیلی هم سختیِ زیادی میکشیم. همین است که است!!!