۱۳۹۳ فروردین ۳۱, یکشنبه

عاشقانه ی 2؟؟ روزِ خوب. روزِ بد. روزِ هر چرت و پرتی دلتان میخواهد


قصد داشتم در آینده ای نزدیک پست عاشقانه 2 را بزنم. در سالگرد اولی حقیقتش. داشتم فکر میکردم به خاطراتی که من را یادِ "او" می اندازد. به افکارم آن اوایل. و بعدتر ها. زمانی که به عنوان رفیق کمی بهش نزدیکتر شدم. و بعد که تصمیم قطعی گرفت برود خارج. و بعد که رفت. و بعد که در فیسبوک چت میکردیم. و بعد که گفت میخواهد بیاید ایران. و بعد ...
خواستم چند تا چیزِ خوب از اینها را بکشم بیرون. چند تا چیز باارزش. البته ارزش اینجا گفتن. وگرنه که همه آن چیزها برای من با ارزش اند. بعد بیایم اینجا باز تعریف کنم و زِر بزنم که من چقدر دوستش داشتم و فلان و بهمان. و جلوی خودم را گرفتم و بروز ندادم. و اینکه یحتمل تا آخر عمر فراموشش نخواهم کرد. و کلی چرت و پرت دیگر. اما اتفاقی که امروز افتاد، باعث شد همین امروز این پست را بنویسم. حالا اینکه در وبلاگ میگذارم یا نه، معلوم نیست.
روزی که برای اولین بار در عمرت خواب بمانی، ممکن است روزِ بدی باشد. یا حداقل این خواب ماندن، نشانه ی یک روزِ بد. امروز صبح خواب ماندم؛ بعد گرفتم تا ظهر خوابیدم. بعدش که از خواب بیدار شدم، مثل همیشه اول رفتم سراغ دانلودِ سریال. نیامده بود هنوز. پس رفتم سراغ فیسبوک و توئیتر و اینستا. اولین پستِ فیسبوک که چشمم خورد، خندیدم. "او" زده بود گات اینگیجد. گات اینگیجد با همان دوست پسرِ 7 8 (یا بیشتر) ساله اش. چه خبری از این بهتر؟ بلاخره دخترِ آروزهای ما سر و سامان گرفته. (عبارت دخترِ آروزها عبارتِ مزخرفی است. و کاملا بیربط به موردِ من. نمیدانم چه چیزی به جایش استفاده کنم.) با همان کسی که همیشه دوستش داشته. گیرم که دختره (حداقل در ظاهر) خیلی سرتر از پسره ست. مهم علاقه است!! همین. عالی بود دیدنِ این صحنه. و بعد من نمیدانم باید اشک بریزم یا چه. اشکی در کار نبود؛ تبریک گفتم و ادامه فیسبوک را چک کردم. بعد هم از فیسبوک زدم بیرون. تصمیم گرفتم اینجا این روزِ خاطره انگیز را ثبت کنم.
میدانم خیلی زشت است آدم به دختری که با کسِ دیگری است، فکر کند. میدانم. مخصوصا وقتی نامزد کرده باشند. اما نمیتوانم قول بدهم که دیگر بهش فکر نکنم. تازه، مگر صرفِ فکر کردن چه عیبیی میتواند داشته باشد. یعنی چه ضرری به آن فرد وارد میکند؟ فقط فکر است دیگر. خاطرات را که نمیتوان کشت! به نظرم تنها ضررش به خود فکر کننده برمیگردد. که روز به روز ممکن است داغان تر شوی. حالا من هم مشکلی با داغان تر شدن ندارم. اصلا حقیقتش حال میکنم. از همان روزِ اولی که از این دختر خوشم آمد، و بعدش که از دخترهای دیگری هم به شکلِ دیگری خوشم آمد، با اینکه میدانستم قرار نیست بهشان برسم، از فکر کردن بهشان خوشم می آمد. سخت است. دردناک است. اما حال میدهد. شاید بخاطرِ اینکه من مازوخیستم. شاید هم دردِ عشق و علاقه همیشه همینگونه باشد.
راستش من کلا به نرسیدن، بیشتر علاقه دارم. خیلی وقت است که به این نتیجه رسیده ام که اگر آدم عاشقِ فردی باشد -البته من هنوز عاشق نشده ام- و بهش نرسد، بیشتر کیف میدهد تا اینکه بهش برسد. حالتِ بهترش هم شاید همانی باشدکه من تجربه کردم. که میدانی قرار نیست بهشان برسی. این دختر اولین کسی بود که در زمان دانشجویی بهش علاقه پیدا کردم. و در بین تمام افرادی که در این مدت بهشان علاقه پیدا کردم، آخرین فردیست که رسما نامزد کرده. و این حسِ خیلی خوبی است. نه اینکه به نامزد دیگران فکر کنی. نه. اینکه کسی که بهش فکر میکردی و میکنی، نامزد کرده باشد. سوزش عجیب و عمیقی در جانِ آدم ایجاد میکند. و گفتم که دردش را دوست دارم. و چیزی که این را جالبتر میکند میدانید چیست؟ اینکه بدانی "او" و هیچکدامِ دیگر نمیدانند و احتمالا تا آخر عمر نخواهند فهمید تو بهشان علاقه داشتی. و تو تا آخر عمر به یکی از آنها فکر کنی. همیشه در گوشه ذهنت باشد. خاطراتت را مرور کنی و بخندی. به حال خودت. که در تمام این سالها هیچ تغییری نکرده ای. به هیچ چیز نرسیده ای. و همیشه همان بازنده خواهی بود. همان لوزر! :)
پ.ن. یکی دوسالی میشد ساندتراک "ترور جسی جیمز به دستِ رابرت فوردِ بزدل" را گوش نداده بودم. الان بهترین موقع بود. هروقت این را گوش دادم، بدانید میخواهم زجر بکشم.
پ.ن.2 اگر کسی این وبلاگ را میخواند و دوست دارد حس و حال نویسنده را دریابد، در حین خواندن، ترک 14 (سانگ فور باب) همان آلبومی که گفته بودم را گوش دهد. این هم از پیشنهادِ موسیقیِ امروز!