۱۳۹۳ خرداد ۱۵, پنجشنبه

sombody told me...


شاعر میگوید: "آیو گات اِ سول بات آیم نات اِ سولجر". تمام شد. همه داستان همین است. امشب میخواهم از گریه‌هایم بگویم. که روز به روز بیشتر می شود. آن اوایل فکر می کردم مربوط به آهنگهایی‌ست که گوش می‌دهم. اما گذرِ زمان، در همین چند ماه، نشان داد که در بسی اشتباه به سر می‌برده‌ام. اولین بارش احتمالا همان شبی بود که داشتم بعداز مرگِ دوستم، یادداشت یکی از رفقا برایش را می‌خواندم و دِد بای ایپریل گوش می‌دادم. بعدها با آهنگها و موزیکهای مختلف و اتفاقات دیگری داستان ادامه پیدا کرد. تا رسید به دیشب، که داشتم هات فیوزِ کیلرز گوش می‌دادم و از هدیه‌‎ها و کارهای دوستانم برای تولدم لذت می‌بردم. کاملا بیربط. گریه‌ام گرفت. ترسیدم یکهو. نه در آن لحظه، بعدش اما ترسیدم که نکند خیلی گه شده باشم. نکند قرار باشد فرت و فورت سرِ هر چیزی بزنم زیرِ گریه. نکند قرار است شورش را دربیاورم. بعضی وقتها خیلی شورش را در‌می‌آورم. شورِ چیزها را نباید درآورد. دکترها می‌گویند نمک زیاد برای بدن مضر است. فشار خون را و حتی شاید فشارِ کون را بالا می‌برد. که هر دوی اینها مضر هستند. من اما شورش را زیاد در‌آورم. زیرا خودم برای خودم دکتر هستم و خوب را از بد، و یِر را از بِر تشخیص می‌دهم. اگر ضرر داشه باشد، بی‌شک خودم تشخیص خواهم‌داد. اینگونه خودم را توجیه کرده و شورش را در‌می‌آورم. اما خب این کارِ خوبی نیست. و فکر می‌کردم نباید این اتفاق ادامه پیدا کند. که مثل "پسی"ها هی بزنم زیر گریه. اما راستش دستِ خودم نیست. شاید هم دستِ خودم باشد. راستش دستِ خودم است. بعله. دوست دارم هی گریه کنم. مثل "پسی"ها. اصلا گریه خیلی خوب است. برای بدن مفید است. شاعر نمی‌گوید گریه برای هر دردِ بی‌درمان دواست، اما خب برای یک سری دردهای درمان‌دار که دواست. دردهایی که آدم نتواند باهاشان مانندِ یک جنگجو مبارزه کند. من آدمِ مبارزی بودم یک زمانی برای خودم. از آن مبارزها که به زور گریه ‌شان می‌گیرد. بعد هی هوسِ گریه می‌کردم و هی گریه‌ام نمی‌آمد. به گا رفته بودم. تا چند سال. اما کم کم اوضاع بهتر شد. و سپس بدتر. الان اوضاع خیلی ناجور شده. دنبالِ کوچکترین بهانه هستم که گریه کنم. هر آهنگی هم در حال پخش باشد مهم نیست. از کلد پلی و آرکتیک مانکیز گرفته تا وان ریپابلیک و چه می‌دانم، سیروان خسروی خوب است؟ سیروان خسروی! یعنی نه‌تنها لیریکِ آن آهنگ اهمیتی ندارد، که ملودی‌اش هم مهم نیست. من کارِ خودم را می‌کنم.
بچه ها ترتیبِ یک تولد را برایم دادند. اینها یک جورهایی، بهترین رفقایی هستند که تا به حال داشته‌ام. بماند که خیلی‌ها نیامدند. اما آن مهم گرفته شدنِ چند روزِ قبلش، حتی اگر نمایش بوده باشد، (که احتمالا درصدِ زیادی‌اش هم نمایش بوده) برایم خیلی ارزشمند بود. راستش یکی از بزرگترین عقده‌های تمامِ عمرم همین نکته بوده. که نه‌تنها هیچوقت مهم انگاشته نمی‌شدم، که جدی هم گرفته نمی‌شدم. بیشتر آدمِ لحظه‌های شادیِ رفقا بوده‌ام. و در همان لحظه همه چیز اتفاق می‌افتاد و تمام. دیگر کسی کاری با من نداشت. بعدتر یکی دوتا رفیقِ بهتر پیدا کردم که خودشان گند زدند به رفاقتمان. اما این بار یک تعداد از بچه‌ها در یک حرکتِ نمادین آمدند و خواستند یک تولد برایم بگیرند. البته که به درخواستِ خودم بود، اما درخواستِ من الکی بود. انتظار این اتفاقات را نداشتم. نه اینکه اتفاقِ افتاده خیلی بزرگ بوده باشد. آخرش 5 نفر بیشتر نبودیم! اما وقتی در جریان اتفاقاتِ قبلش قرار گرفتم، خیلی احساساتی شدم. گفتم که برای 3 4 روز، مهم انگاشته شدم. گفتم هم که بیشترش نمایش بوده. یعنی کسانی آمده‌بودند و چیزهایی گفته‌بودند که شاید اصلا برایشان مهم نباشم. خودم این را می‌دانم. بیشترش مرامی بوده. برای رفقایم که استارتِ آن حرکت را زده‌بودند. اما درنهایت، یک‌سری آدم، پشتِ سرم درموردِ من صحبت کرده بودند و حتی چند نفری واقعا قصدِ خوشحال کردنِ من را داشتند. اینکه من سزاوارِ همان هم هستم یا نه، بحثش جداست. اما وقتی این حرکت را دیدم، در خود لرزیدم. به خود ریدم! واقعا تاحالا توسط رفقا مهم انگاشته نشده‌بودم. بعد داشتم به این فکر می‌کردم که این اتفاق توسط یک‌سری افراد دیده شد. یعنی یک‌سری آدم فکر کردند که من برای یک‌سری آدمِ دیگر مهم هستم. خب همین هم برای من زیاد است. تجربه‌ی غریبی بود.
الان ممکن است اگر کسی این را بخواند فکر کند من چه آدمِ بدبختی هستم. درواقع من خیلی هم بدبخت نیستم. بیشترِ این داستان‌ها تقصیر خودم است. اینکه برای کسِ دیگری مهم نبوده‌ام. دیگر باهایش کنار آمده‌ام. یا بهتر بگویم؛ داشتم کنار می‌آمدم. اما این اتفاق به من نشان داد، مهم انگاشته شدن توسطِ دیگران، چقدر خوشایند است. راستش الان اصلا حال ندارم سعی کنم که کاری کنم وجودم برای دیگران مهم باشد. اما خب حال می‌‎دهد. خوشم آمد از آن لحظه. بعدش یکم خجالت کشیدم (طبیعتا چون تجربه‌اش را نداشتم) و بعدش هم بغض کردم. بعدترش که داشتم کیلرز گوش می‌دادم، بغض ترکید و گریه کردم. بعدش دیگر رسما دیوانه شده‌بودم. فکرِ آن دختره که ازش خوشم می‌آمد به کله‌ام زد. تولدم را تبریک نگفته بود. درحالی که من هرسال برایش کلی کادوی مجازی می‌فرستادم. آخرین بار 10 تا عکسِ جیمز باند فرستاده بودم برایش. البته آن دختر امروز یک تبریک خیلی رسمی گفت. من هم رسمی‌تر جوابش را دادم. رفیقم گفت که کارِ بدی کرده‌ام که اینگونه جواب داده ام. اما به نظرِ خودم جوابم درخور بود. البته نظرِ رفیقم از اهمیتِ بیشتری برخوردار است. بگذریم، دیشب گریه کردم کلی. بعد که لپتاپ را خاموش کردم خواستم بخوابم، در رختخواب هم داشتم گریه می‌کردم. بدونِ وجودِ هیچ‌گونه موسیقی! خنده‌دار است. زندگی‌ام چه خوب باشد و چه بد، چه لحظاتِ شاد را سپری کنم، چه لحظاتِ غمگین، زرتی می‌زنم زیرِ گریه. دارم می‌شوم مثلِ آدمهای انسان!
"بلیو می ناتالی..."
پ.ن. شعرِ تیتر و اول و آخرِ متن قطعاتی هستند از آلبوم هات فیوزِ کیلرز که الان دارم گوش می‌دهم. کاملا هم بیربط به متن!