۱۳۹۳ تیر ۱, یکشنبه

با همراه باشید با جام جهانیِ بیست چهارده

تو را به خدا فکر نکنید به فکر اینجا نبودم که اینهمه مدت ننوشتم. خیلی هم به فکر بودم. حقیقتش سرم شلوغ... نبود. سرم هم شلوغ نبود. دروغ چرا؟ وقتِ خالی هم زیاد داشتم. حقیقت چیز دیگریست. حقیقت این نیست و جز این است. همه میدانند که الان جام جهانی است. جام جهانی هم که خب همیشه شبها و نیمهشبهاست. من هم هر بار که سرحال بودم، اینجا آخرِ شب یا بعد از آخرِ شب یعنی اولِ صبح نوشته ام. دقت کردهاید نیمه شب چه عبارتِ بیخودی است؟ اگر نکرده‌اید، بیاید با هم مرور کنیم. اگر هم کرده‌اید باز هم بیایید برای شادیِ دلِ من با هم مرور کنیم. اول که غروب است. بعدش شب می‌آید. شب چند بخش دارد؛ اولش اولِ شب است و بعد شبِ خالی و آخرش حول و حوشِ 12 اینها می‌شود آخرِ شب. بعد از آن را یک‌هو می‌گویند نیمه شب!!!!! بعدش را هم مطابقِ انتظار می‌گویند بعد از نیمه شب. انگار که شب شکستِ زمانی دارد. مگر شب فیلمِ نولان است که شکستِ زمانی داشته باشد. شب خیلی خیلی باشد، نهایتش بشود فیلم سودربرگی کسی. اینها همه نشان از حماقت بشر دارد. حماقتِ بشر هم که انتها ندارد. همین بشرِ دوپا را میبینید، جام جهانی را هم می‌اندازد اولِ شب و آخرِ شب و نیمه شب. من هم که کلن نوشتنم همین موقعها می‌آید. هرچه دیرتر، نوشتنم بیشتر. یا به قول قدیمیها، هرچه تایمش دیر، بلاگش تیرتر! آخر این چه ضرب‌المثلِ چرتی است؟ قدیمیها هم خرفت بوده‌اند ها! بگذریم. جام جهانی امسال هم مطابق هرسال، افتاده است شب و نیمه شب. بین بازی ها هم 1 ساعت وقت گذاشته که به شام و دستشویی و اینها وقت می‌رسد. بنابراین، چون فوتبال و جام جهانی برای من، از این وبلاگِ مسخره خیلی مهمتر است، هی به اینجا سر نمی‌زنم. سرنزن شده‌ام. اما شما به بزرگواری خودتان ببخشید. قول نمی‌دهم که از این به بعد بیشتر سر نزنم. هیچ قولی نمی‌توانم بدهم. اما سَعیَم را هم نمی‌کنم.
این از این. برویم سراغ زندگیمان. امروز که دارم این وبلاگ را مینویسم، یک جلسه برگزار شده و پروپوزالِ من مورد بررسی قرار گرفته. قرار بوده تصویب شود. نمیدانم شده یا نه. هنوز استادم چیزی نگفته. استادم یک بار، چند هفته پیش به من گفت که دیگر لازم نیست کاری انجام بدهم، و خودش همه کار را از آن به بعد می‌کند. و اگر کاری بود، خودش خبرم می‌کند. یک جوری اینها را گفت که من حس کردم، منظورش این است که دیگر کاری لازم نیست انجام دهم. و بهتر است تا خودش زنگ نزده، من هم باهاش تماس نگیرم. مزاحمش نشوم. از آن موقع تا حالا خبر از استادِ بزرگوار نشده. دیروز اما یکی از همکلاسیهایم که دوست دارم سر به تنش نباشد، در یک اقدام تماشایی، یک حال اساسی به ما داد. خانوم دکترِ رزیدنتِ رادیولوژی که به من ریده بود را یادتان است؟ همان که شماره اش را خواسته بودم. به این دوستمان گفته بود که زنگ بزند به من و بگوید که پروپوزال تصحیح شده را برایش بفرستم. همان که برای استادم فرستاده بودم. (فکر کنید... شاید کلی دنبال یک نفر که شماره من را داشته باشد گشته که بهش بگوید به من خبر بدهد که پروپوزال رل ایمیل بکنم برایش...) من هم فرستادم. هنوز خبری نشده. یعنی از دیروز تا الان که این نامه را می‌نگارم، خبری از استاد و رزیدنت نشده. خدا می‌داند که چه اتفاقی آنجا افتاده. خدا کند که تصویب شده باشد.
این هم از این. مثل همیشه هم که معلوم است. گشادم و بیخیال. به همین خاطر کارورزیهای تابستانم فعلا روی هواست.و کارورزیهای بهارم.  و خوابگاهم و کارآموزی ام و کلِ زندگی‌ام. حقیقت ماجرا این شاید باشد که من آدم بشو نیستم. من یک حیوانم. یا یک گیاهم. اصلا یک جلبکم. بوی تعفنم هم همه جا را گرفته.
کارِ دیگرم در این روزها سریال‌بینی است. و فیلم‌بینی. و کتاب‌خوانی. همینها. واقعا همینها. هیچ کارِ دیگری نمی‌کنم. حالا در فکر نوشتن یک عدد فیلمنامه‌ام. همه کارهایش را هم انجام داده‌ام. فقط طرحِ اولیه مانده و شخصیت‌پردازی و  نگارش فیلمنامه نهایی و باقی بقایتانِ کارها. راستش فقط فکر کردم که چه می‌شود یک عدد فیلمنامه بنویسم. بعد به این نتیجه رسیدم که خوب می‌شود. همین. تا اینجا جلو رفته‌ام. ولی فیلمنامه‌ی محشری خواهد‌شد. این شیر و این خط!