داشتم میگفتم. (نه نداشتم میگفتم. فقط حس کردم با این جمله در آغازش، پستم باصفا میشود). از همه انسانهای دور و برم دارم متنفر میشوم. از همه انسانها. حالا همه ی همه نه، اما همه. بگذارید مسئله را باز کنم. چه بستهبندی قشنگی دارد. ببخشید. نمیخواهم کاغذ کادویش پاره شود. بخاطرِ همین ممکن است کمی معطل شوید. اول این چسبِ این گوشه را میکنیم و حالا چسبِ دوم...شت! جر خورد! کاغذ کادوی مسئله مان جر خورد. حیف شد. دوستش داشتم. ولش کنید. عرض کنم به خدمتتان که داشتم باز میکردم مسئله را. ببینید، آدمهایی که من ازشان متنفر هستم چند دستهاند: کسانی که همیشه متنفر بودهام ازشان. که اینها اصلا حساب نمیشوند. دسته دوم کسانی هستند که اول با آنها مواجه شدهام، زمان بهشان داده و بعد گذشت مدت زمانی مشخص، به این نتیجه رسیدهام که باید ازشان متنفر باشم. دسته سوم کسانی هستند که یک زمانی با هم حتی شاید رفیق بودهایم. از چند روز تا چند سال. یا حتی چندین سال. اینها را شاید دوست داشتهام برای یک مدت. یا حتی زمانی فکر میکردهام بهترین دوستِ دورانِ زندگیام هستند. راستش یکیشان بود. آن زمان فکر میکردم بهترین رفیقِ دورانِ زندگیام است. که بعدا خب ایشان رید در رفاقتمان. اما از این دسته هم بگذریم، دسته بعدی دسته کسانی است که خیلی هم خوب هستند. و من همیشه آنها را تحسین میکردهام. هنوز هم شاید. اما ازشان متنفرم چون با من رفیق نیستند. این دیگر خیلی مسخره است. متنفرم از اینکه اینقدر خوب هستند. اینقد قابل تحسین و اینقد دوست داشتنی، در عین حال دوست نداشتنی. اینکه با من حال نمیکنند، خودش دلیل محکمی است برای این تنفر. (نه. معلوم است که دارم چرت میگویم. واقعا دلیلِ مسخرهای است.) دسته بعد از این دسته هم مسخره تر است. کسانی که دور و برم هستند. تقریبا از 99% افراد دور و برم متنفرم. کسانی که با آنها رابطه ای دارم یا ندارم. صحبت میکنم یا نمیکنم. دوست (ـِ ظاهری) هستیم یا نیستیم. مهم نیست. حتی ممکن است یکی خیلی هم در حقِ من مهربان بوده باشد. اما من از همه شان متنفرم. کلا الان بخواهم نام ببرم، 4 5 نفر هستند که ازشان متنفر نیستم. از بینِ هزاران هزار آدمی که میشناسم یا نمیشناسم. از همه شان متنفرم غیر از همان 4 5 نفر.
دسته آخر هم میشود خود من. من از خودم هم متنفرم. البته نه آنقدر که از بقیه متنفرم. از بقیه بیشتر متنفرم تا از خودم.
دلیل این تنفر را نمیدانم چیست. اما...
اما فکر میکنم ربطی به افسردگی و اینها داشته باشد. آن فاصلهای که در صددش بودم که از اجتماع بگیرم، همان که میخواستم بروم در کونِ خودم؛ و کونلقِ دنیا و اینها، همان. هنوز موفق نشدم به گرفتنش. و حس میکنم خودش را اینگونه نشان داده است. تنفر از ابناءِ بشر. نه اینکه الان بروم یک سریال کیلر بشوم. نمیشوم زیرا دلم به حالِ این آدمهای بدبخت میسوزد. ولی پتانسیلِ یک سریال کیلر شدن را در خودم احساس میکنم. اینهمه آدم هستند که بیدلیل میشود زد کشتشان. آب هم از آب تکان نمیخورد. بعدش بیایم معما درست کنم و پلیسها و کارآگاهها را بازی بدهم. مثلا 50 نفر را کشتهام. اما آن 4 دختری که موی قرمز داشتند را به شکلِ خاصی کشتم. و هردفعه با یک تغییر کوچک. بعد پلیسهای احمق فکر میکنند من دارم با آنها موش و گربه بازی میکنم و سرِ نخ بهشان میدهم. اما من دارم بازی میکنم. همین. فقط یک مشکل دارم. ماندهام قبل از کشتنِ زنها و دخترها بهشان تجاوز هم کنم یا نه؟ حسش نیست. فکر نکنم... نمیکنم.
پ.ن مدیونید اگر فکر کنید این پست تحتِ تاثیر ساندتراکِ سریالِ هانیبال که داشتم گوش میدادم نوشته شده. چند وقتی میشود که حس میکنم از همه آدمهای دور و برم متنفرم و قصد داشتم یه جایی مکتوبش کنم. قلم خودش رفت به سمتِ قتل و کشتار. اما گوش دادنِ این ساندتراک صرفا یک تصادف بود.
پ.پ.ن محشرِ کبرا که میگویند، همین است. از دستش ندهید جانِ مادرتان. موزیک، اول رخنه میکند درونِ روحتان و کم کم که روحتان را خراش داد، و دردش را در سینه و ریه و قلبتان احساس کردید، به تک تکِ سلولهای بدنتان نفوذ میکند.
دسته آخر هم میشود خود من. من از خودم هم متنفرم. البته نه آنقدر که از بقیه متنفرم. از بقیه بیشتر متنفرم تا از خودم.
دلیل این تنفر را نمیدانم چیست. اما...
اما فکر میکنم ربطی به افسردگی و اینها داشته باشد. آن فاصلهای که در صددش بودم که از اجتماع بگیرم، همان که میخواستم بروم در کونِ خودم؛ و کونلقِ دنیا و اینها، همان. هنوز موفق نشدم به گرفتنش. و حس میکنم خودش را اینگونه نشان داده است. تنفر از ابناءِ بشر. نه اینکه الان بروم یک سریال کیلر بشوم. نمیشوم زیرا دلم به حالِ این آدمهای بدبخت میسوزد. ولی پتانسیلِ یک سریال کیلر شدن را در خودم احساس میکنم. اینهمه آدم هستند که بیدلیل میشود زد کشتشان. آب هم از آب تکان نمیخورد. بعدش بیایم معما درست کنم و پلیسها و کارآگاهها را بازی بدهم. مثلا 50 نفر را کشتهام. اما آن 4 دختری که موی قرمز داشتند را به شکلِ خاصی کشتم. و هردفعه با یک تغییر کوچک. بعد پلیسهای احمق فکر میکنند من دارم با آنها موش و گربه بازی میکنم و سرِ نخ بهشان میدهم. اما من دارم بازی میکنم. همین. فقط یک مشکل دارم. ماندهام قبل از کشتنِ زنها و دخترها بهشان تجاوز هم کنم یا نه؟ حسش نیست. فکر نکنم... نمیکنم.
پ.ن مدیونید اگر فکر کنید این پست تحتِ تاثیر ساندتراکِ سریالِ هانیبال که داشتم گوش میدادم نوشته شده. چند وقتی میشود که حس میکنم از همه آدمهای دور و برم متنفرم و قصد داشتم یه جایی مکتوبش کنم. قلم خودش رفت به سمتِ قتل و کشتار. اما گوش دادنِ این ساندتراک صرفا یک تصادف بود.
پ.پ.ن محشرِ کبرا که میگویند، همین است. از دستش ندهید جانِ مادرتان. موزیک، اول رخنه میکند درونِ روحتان و کم کم که روحتان را خراش داد، و دردش را در سینه و ریه و قلبتان احساس کردید، به تک تکِ سلولهای بدنتان نفوذ میکند.