مثل همیشه دارم به این فکر میکنم که چی بنویسم.
از چی و از کی؟ و چگونه؟ آیا اینجا همیشه رسمی و کتابی مینوشتم؟ دارم به این
موضوع فکر میکنم و این نشان از دو چیز دارد: اول که خرفت شدنِ من. دوم که فاصله
گرفتنِ من.
باید بنویسم به چند دلیل. دلیل اول را آخر میگویم
که متن جا برای ادامه دادن پیدا کند. دلیل بعدی را بعدن میگویم و دلیل مهمتر یا
شاید خیلی هم مهمتر نه، –بستگی به کارکردش دارد و از آنجای که احتمالن هیچ
کارکردی ندارد- را اول میگویم.
خیلی وقت است با او صحبت نکردهام و باید بگویم
که اشتباه میکنید. منظورم اوی همیشگی نیست. اویی که اول از همه به ذهنتان میآید
نیست. البته چون شما وجود خارجی ندارید و درواقع خودِ آیندهی من هستید پس دارم
زرِ مفت میزنم و مثل همیشه با خودم دارم صجت میکنم. (اسپاتیفای رفت روی تبلیغ
اعصابم را گایید.) راستش بگذارید تا دیر نشده اول اصلن همین را بگویم که از این
قضیه هم ناراحتم هم خوشحال. اینکه خودم دارم متنهای عالی و شاهکار (بعله واقعن به
نظرم متنهایم شاهکار بودهاند) گذشته خودم را میخوانم و لذت میبرم و خود ارضایی
میکنم. از خود لذت میبرم دیگر. خوشحالم که چنین قابلیتی داشتم. و اینچنین
نویسندهی خوبی بودم. ناراحتم که دیگر اینگونه نمینویسم. راستش دیگر اصلن نمینویسم.
هر بار که دست به نوشتن میبرم رسمن گند میزنم. و حتی کلمات را نمیتوانم درست
انتخاب کنم. یکی از تواناییهای من درگذشته انتخاب خوب کلمات بوده (بوده؟) ولی
الان حتی یک عدد توییت ده کلمهای را نمیتوانم بکنم. اینقدر که کلمهام نمیآید.
حسابی از این موضوع داغان هستم. خب این شد دلیل اولی که میخواستم آخر بگویم. دلیل
دوم چه بود؟
دارم فکر میکنم. موزیک خوب خیلی مهم است میدانید؟
شاید بهدلیل موزیکهایم دیگر نوشتنم نمیآید؟ چرا این احمقها هی موزیکهای درون پلیلیستشان را عوض میکنند؟ چرا آن
احمقها هی عوض نمیکنند؟ چرا اینها هیچکدام کار درست را انجام نمیدهند؟
دو خط نوشتم تا دلیل دوم یادم بیاید اما نیامد.
بگذارید برویم سراغ دلیل مهمتر. تا به حال نشده بود اینهمه روز را بدون صحبت با
او طی کنم. از خیلی قبلتر از اینقدر صمیمی شدنمان. همان موقعی که تازه با هم رفیق
شده بودیم. نمیشد اینقدر فاصله بیفتد که الان افتاده. این اتفاق یک بدی دارد و
چندین بدی. بدیاش این است که خب دلم برای او تنگ میشود. آدم دلش تنگ میشود و
خیلی طبیعی است. اما بدیهایش چند عدد است: اول اینکه از هممصاحبتی او دیگر نمیتوانم
سود ببرم. بدیِ دیگرش این است که کسی نیست موزیک معرفی کند. و دیگر اینکه کسی نیست
هرچه میخواهم را به او بگویم. دیگر بدیاش این است که او نباشد دیگر کسی هم نیست
و این اتفاقیست که الان افتاده. خودش هم مطمئنن میداند ولی من هم میدانم که نمیشود.
اما فکر میکنم برای او خوب است. و به همین خاطر با این قضیه کنار میآیم. میدانید؟
همیشه منفعل بودهام و چوبش را خوردهام. چوبش بد است ولی من آدم نفهمی هستم و
هربار میخورم و فکر میکنم بخش مهمی از مشکلات گوارشیام به خاطر همین خوردنِ چوب
است. چوبِ بدِ انفعال. که باعث شده به هیچ جا نرسم. و البته باعث نمیشود کمتر به
موضوعات فکر کنم. و این بدتر است. یعنی تو هیچ چیزی به دست نمیآوری ولی بیخیال
هم نمیشوی. آفرین بر حمقاتت. این خودش باعث استرس و استرس باعث مشکلات گوارشی میشود.
راستش همهی زندگیام شده انفعال و مسخرهبازی.
نمیدانم چرا؟ میدانم این یکی را ها. واقعن فکر میکنم وضعیتش خوب است و نباید او
را دیسترب کنم. اتفاقی که الان مانند گربهی شرودینگر است. میدانید؟ ما تا جعبه
را باز نکنیم نمیدانیم گربه مرده یا زنده است. و الان تا من به او تسکت ندهم، نمیتوانم
بفهمم که او الان اکی است یا نه. ولی مطمئنم اگر تسکت بدهم وضعیت بدتر خواهد شد.
از کجا مطمئنم؟ میدانم. شیمیِ بینمان را شناختهام. و اینکه به هرحال هر نوع زور
زدنی اذیت کننده است و او هم روز به روز بیشتر از فیک بودن دارد گریزان میشود.
راستش فکر میکنم اگر تسکت بدهم مجبورش میکنم
فیک بشود یا اگر تن به فیک شدن ندهد، رفتارش با من بد باشد. مثل دفعهی آخری که
همدیگر را دیدیم. آن رابطهی سرد که چیزی برای گفتن پیدا نکردیم. که وقت کم
نیاوردیم. همهی اینها برای اولین بار بود. اولین باری بود که من کنار او بودم و
نتوانستم چیزی برای گفتن پیدا کنم. همانجا بود که تقریبن مطمئن شدم رابطه تمام
است. قبلش هم میدانستم و همینجا گفته بودم، ولی فکر میکردم اگر جسمن دوباره
نزدیک بشویم شاید همه چیز اکی بشود. ولی این دیدار آخر میخی بود بر تابوت این
رابطه.
چه عبارت کسشری است میخی بر تابوت فلان چیز. من
را یاید کلی خاطرات بد انداخت. شبِ انتخابات که بعد از اعلامِ شصت و سه درصد، یکی
با خنده رفت روی اعصاب ما و گفت این هم میخی بر تابوت اصلاحات. انگار خودم کم
ناراحتی دارم الان. که این خاطرهی بد هم باید یادم بیاید.
راستش هر حرکتی به نظرم الان بد است و نتیجه
منفی دارد. ولی غیر از این بوده همیشه توجیههایم؟ توجیه انفعالهای کسشرم؟ آره جز
این بوده ولی خب ماهیتن یکی است.
دارم اورتینکینگ میکنم و خودم بر این موضوع
واقفم. بعدن حرص بخورم که چرا اینقدر اورتینکینگ داشتم و خودم را اذیت شکنجه میکردم.
بعدن وقتی که برگشتم سالها بعد این پست را خواندم. سالها بعد آیا برمیگردم تا
این پست را بخوانم؟