اینکه من به سَرَم زده، مطمئنا چیز جدیدی نیست. نه برای خودم و نه برای شما. برای هیچ کسی در این دنیا. چون من زیاد به سرم چیز پیز میزنم. و چیز پیزهای زیادی خودشان را به سرِ من میزنند. چیز پیز منظورم همان هِیرپروداکت وعن و گه و اینهاست. و من نه تنها به سرم زیاد میزند که من سِرُم هم زیاد میزنم. سرم از برای سگ ها و گربه ها و حتی کاسکوهای مردم. زیرا من دامپزشک هستم و وظیفه خدمت رسانی به مردم عزیز کشورم را به خوبی دارا بودهام. اما امشب یک جوری شدم یک هو. ساعت 10 دقیقه به 3 بعد از نصفه شب است و من که باید کمکم بساط خواب را آماده میکردم، الان دارم بساط وبلاگ را آماده میکنم. البته خب دیر نشده حالا. من معمولا ساعت 4 زودتر نمیخوابم و اگر نگارش این پست به اندازه میانگین طول بکشد، حدود 40 دقیقه وقت دارم تا قبل از 4 بروم به رختخواب.
پس زِر را کم کرده و به نگارش وبلاگ بپردازیم.
حول و وَلای زیادی دارم که زودتر برگردم بروم تهران. من الان در شهرستان میباشم و در باید اذعان کنم که در شهرستان حتی میشاشم. در این حد. ولی خب حوصله دانشگاه مانشگاه و خوابگاه موابگاه هم ندارم. یک جورِ تخمی ای. ولی چرا دوست دارم زودتر برگردم تهران؟ یکیاش این که حوصله ام سر رفته. یکیاش به شما مربوط نیست. یکیاش هم دلم برای تهران تنگ شده. نه اینکه تهران خیلی خوب باشد، اما خب از گنبدِ کاووس بهتر است.
تهران هم دخترهای بهتری دارد (برای دختر بازی) و هم بستنیهای بهتری (قاعدتا برای بستنی بازی). دلم برای یکی از رفقا هم اندکی تنگ شده. -میانِ کلامم در به سرم زدگی امشب همین بس که الان بلند شدم در ساعت 3 صبح رفتم برای خودم شربت درست کردم. منی که اصلا اهل شربت و اینجور چرت و پرتها نیستم.- بعد اینکه تهران، جدای از شوخی، واقعا یک سری مزایا دارد برای مثال پارکها و بوستانهای خوبی دارد که دخترهای زیادی تویش رفت و آمد میکنند. یا مثلا در خیابانهایش هم همینطور. در بیمارستانِ دانشکده هم همینطور. در سینماهای تهران هم همین قاعده برپاست. حتی در بستنیفروشیهای تهران که بستنیهای خوبی دارند، گاهاً مشاهده شده دخترهای خوبی آمدهاند و رفتهاند. -دوباره میانِ کلامم شکر عجب شربتِ خوشمزهای بود. به نسبتِ دوسوم شربت، یک سوم آب درست کرده بودم که آن یک سوم آب هم سه پنجمش قعات یخ بود- حالا اینهمه از دخترهای تهران تعریف کردیم، فکر نکنید که ما ضعفِ دختر داریم. نداریم. از این صحبتها میکنیم اینجا، زیرا اینجور بحثها خندهدار هستند و طرفداران زیادی در جامعه ما دارند. من برای اینکه اقشار مختلف جامعه را به این وبلاگ تخمی جلب کنم، از این مطالب استفاده میکنم.
دارم به یک سری کارهایی فکر میکنم تا زندگیام را از این حالت روتینی که دارد برَهانم. یک سری چیزهایی به ذهنم رسیده و یک سری برنامههای کوتاه مدت و بلند مدت و پنج ساله و ده ساله دارم. یک دانه هم 18 ساله دارم. ماشالا چه بزرگ شده. از برای خودش مردی شده. دیگر وقتِ ازدواجش است. به به. چشمم به تخته. چشمت به تخمه! ولی چرت کمتر بگوییم، آن 18 ساله هه که گفتم برنامه خودکشی است. یعنی مثلا 18 سالِ دیگر اگر نمرده بودم، برنامه ام این است که به جایی رسده باشم که راحت بتوانم خودم را بکشم. ببینید همه چیز زندگیمان چقد روی برنامه است که از الان برای خودکشی آنهم 18 سال دیگر برنامه ریختهایم و تصویب شده و قرار است به اجرایی شود. برنامه های 10 ساله و 5 ساله هم به کسی مربوط نیست. اما کوتاهمدتها را خیلی مُصِر هستم که زودتر بروم سراغشان. اینکه چندین بار از این قولها به خودم دادهام و از این برنامه ها ریخته ام و چندین بار زیر قولم زدهام و شکست را پذیرا شدهام، بماند.
یک مشکل بزرگ هم پیدا کردهام در زندگیام. وان پیس ـَم تمام شده. 8 عدد دی وی دی داشتم که دی وی دی های 7 و 8 را از تهران با خودم به شهرستان نیاوردهام. و حالا دی وی دیِ 6 را تمام کردهام و مانده ام در خماری. اینکه چه بلایی قرار است سرِ لوفی بیاید، سوالِ بیجوابی است در زندگیِ من.
هرچی با خودم فکر میکنم که چه بگویم، چیزی به دهنم نمیرسد. چه گهی بود که من خوردم که بیایم سراغِ وبلاگم؟
پس زِر را کم کرده و به نگارش وبلاگ بپردازیم.
حول و وَلای زیادی دارم که زودتر برگردم بروم تهران. من الان در شهرستان میباشم و در باید اذعان کنم که در شهرستان حتی میشاشم. در این حد. ولی خب حوصله دانشگاه مانشگاه و خوابگاه موابگاه هم ندارم. یک جورِ تخمی ای. ولی چرا دوست دارم زودتر برگردم تهران؟ یکیاش این که حوصله ام سر رفته. یکیاش به شما مربوط نیست. یکیاش هم دلم برای تهران تنگ شده. نه اینکه تهران خیلی خوب باشد، اما خب از گنبدِ کاووس بهتر است.
تهران هم دخترهای بهتری دارد (برای دختر بازی) و هم بستنیهای بهتری (قاعدتا برای بستنی بازی). دلم برای یکی از رفقا هم اندکی تنگ شده. -میانِ کلامم در به سرم زدگی امشب همین بس که الان بلند شدم در ساعت 3 صبح رفتم برای خودم شربت درست کردم. منی که اصلا اهل شربت و اینجور چرت و پرتها نیستم.- بعد اینکه تهران، جدای از شوخی، واقعا یک سری مزایا دارد برای مثال پارکها و بوستانهای خوبی دارد که دخترهای زیادی تویش رفت و آمد میکنند. یا مثلا در خیابانهایش هم همینطور. در بیمارستانِ دانشکده هم همینطور. در سینماهای تهران هم همین قاعده برپاست. حتی در بستنیفروشیهای تهران که بستنیهای خوبی دارند، گاهاً مشاهده شده دخترهای خوبی آمدهاند و رفتهاند. -دوباره میانِ کلامم شکر عجب شربتِ خوشمزهای بود. به نسبتِ دوسوم شربت، یک سوم آب درست کرده بودم که آن یک سوم آب هم سه پنجمش قعات یخ بود- حالا اینهمه از دخترهای تهران تعریف کردیم، فکر نکنید که ما ضعفِ دختر داریم. نداریم. از این صحبتها میکنیم اینجا، زیرا اینجور بحثها خندهدار هستند و طرفداران زیادی در جامعه ما دارند. من برای اینکه اقشار مختلف جامعه را به این وبلاگ تخمی جلب کنم، از این مطالب استفاده میکنم.
دارم به یک سری کارهایی فکر میکنم تا زندگیام را از این حالت روتینی که دارد برَهانم. یک سری چیزهایی به ذهنم رسیده و یک سری برنامههای کوتاه مدت و بلند مدت و پنج ساله و ده ساله دارم. یک دانه هم 18 ساله دارم. ماشالا چه بزرگ شده. از برای خودش مردی شده. دیگر وقتِ ازدواجش است. به به. چشمم به تخته. چشمت به تخمه! ولی چرت کمتر بگوییم، آن 18 ساله هه که گفتم برنامه خودکشی است. یعنی مثلا 18 سالِ دیگر اگر نمرده بودم، برنامه ام این است که به جایی رسده باشم که راحت بتوانم خودم را بکشم. ببینید همه چیز زندگیمان چقد روی برنامه است که از الان برای خودکشی آنهم 18 سال دیگر برنامه ریختهایم و تصویب شده و قرار است به اجرایی شود. برنامه های 10 ساله و 5 ساله هم به کسی مربوط نیست. اما کوتاهمدتها را خیلی مُصِر هستم که زودتر بروم سراغشان. اینکه چندین بار از این قولها به خودم دادهام و از این برنامه ها ریخته ام و چندین بار زیر قولم زدهام و شکست را پذیرا شدهام، بماند.
یک مشکل بزرگ هم پیدا کردهام در زندگیام. وان پیس ـَم تمام شده. 8 عدد دی وی دی داشتم که دی وی دی های 7 و 8 را از تهران با خودم به شهرستان نیاوردهام. و حالا دی وی دیِ 6 را تمام کردهام و مانده ام در خماری. اینکه چه بلایی قرار است سرِ لوفی بیاید، سوالِ بیجوابی است در زندگیِ من.
هرچی با خودم فکر میکنم که چه بگویم، چیزی به دهنم نمیرسد. چه گهی بود که من خوردم که بیایم سراغِ وبلاگم؟