شاید بپرسید "چرا؟". راستش خودم هم درست نمیدانم. اما یک حدسهایی میزنم. حدسهایی چه خیال. راههایی چه بلند. و دل از آرزوی مرغابیست.
اما حدسم این است که مثل همیشه به خاطر گشادی و کپکزدگی و اینهاست. و البته که چیز جدیدی نیست. بودهام و هستم و احتمالا خواهمبود. شاید دلیلش این باشد که تهران مرکز است. نه مرکز هندسی که مرکز معنوی. "همه" اگر بخواهند "هم" را ببینند میآیند تهران. من هم رفته بودم تهران که یکی را ببینم. و دیدمش. و به آن "همه"ی کذایی نزدیکتر شدهبودم. دلیلش به نظرم این است. یعنی حتی نزدیکشدنِ فیزیکی به آن "همه" عصبیم میکند. و من هم که مستعد عصبی و عصبانی شدن. جدیدا آدمِ خیلی زود عصبانی شوندهای شدهام. همینطور پرخاشگر. به پستهای اخیر فیسبوکم نگاه بیندازید. حالا یک عامل مخالف بود که باعث میشد آن همه حجم عصبیت فروکش کند. و من هم برای دیدارش به مرکز رفته بودم. اما وقتی که با او نبودم، وقتی که در هتل بودم، وقتی که در راه رفت یا برگشت بودیم و سه نقطه. در این مواقع غلیان درونی داشتم.
راستش تنها دلیلِ عصبیتِ حجیمم آن "همه" نبودند. یعنی خودم اینطور فکر میکنم. افراد دیگری هم در چند مدتِ اخیر در زندگیام دورادور وارد شدهاند که آنها هم به آن "همه"ی قبلی اضافهشدهاند. هیچ پیشرفتی در زمینهی هیچکسی صورت نمیگیرد و زمینه برای عصبیت فراهم میشود.
و به اینها اضافه کنید اتفاقات ناخوشایند را. از مشکلات و بیماریهایی گوارشی گرفته تا مشکلات خانوادگی و سه نقطه. حتی اتفاقات مربوط به بعضی از همان "همه"ها. جلوتر به برخی از آنها میرسیم.
(همین الان دارد "انادرز آرمز" پخش میشود. آهنگیست که آن اوایلِ اوایلِ اوایل در جواب سوالِ "در این آلبوم کدام آهنگ را بیشتر دوست داری" گفتم. و بعدتر ها یکبار که اتفاقی افتاد و حالمان خراب بود در حالی که من مدام "فیکس یو" (که همان ادامهی صحبت قبلی گفته بود یکی از آهنگهای مورد علاقهاش است) گوش میدادم، او همین "انادرز آرمز" را گوش میداد.) (بدجور دلم برایش تنگ شده.)
اما اتفاقات بد و ناخوشایند همه چیز نیستند. موقعیت کلی هم به شدت بد است. سربازی. دیگر حوصله توضیح دادن ندارم. ففط اینکه رفته درکونم. زیرا من هنوز دفترچه پست نکردم و هفته پیش مشخص شد که به احتمال 99.999999999 درصد امریه کنسل است.همین برای اینکه همیشه اَگرِسیو باشید کافی است به نظرم. من با این حال خیلی هم کول برخورد میکنم. توئیتهایم را ببینید. چقدر کول هستم. بدونِ ذرهای چسناله.
همه اینها به نظرم جوابِ سوالیاست که اول پرسیدید. -البته شما نپرسیدید. من الکی نوشتم. حالا میتوانید به سوال اصلی دست پیدا کنید.- اینکه چرا در چند مدت اخیر اینقدر عصبانی و پر از غلیان درونی هستم. و بیشتر از همیشه از همه نفرت دارم. و نفرت در تهران به اوج خودش رسید. -غیر از زمان دیدار.- از همهی همه متنفرم. همهها، همه. غیر از همو که با او دیدار کردم. و مشکل اینجاست که نفرت درونی است. نمیدانم کِی قرار است بیرونی شود. و وقتی بیرونی بشود (اگر بشود) فوران میکند. هنوز تحت کنترلم است. ولی #واقعا میترسم که از دستم دربرود. ترکشهایش به همه اصابت خواهد کرد. و کلی زخمی وکشته خواهدداد. خبرنگار رسمی ما از لندن.معصومهی نژاد رُم.
حالا یک اتفاق مزخرف و مسخره برای مثال همان اتفاقات ناخوشایند. همان دختره که این موقعهای سال همیشه از خارج برمیگشت تهران، الان هم چند وقتی است برگشته. حالا من که اصلا تهران نبودم (چرا یک نصفه روز بودم، ولی حساب نمیشود.) زیرِ عکسی که از خودش و دو تا رفیقِ کثافتِ زمانی خوبِ ما گذاشته منشنِ سوتیِ یکی از بچهها (همان که بیشتر اسکول است البته) را که حواسش نبوده و فکر کرده عکس را یکی دیگر از آن دو گذاشته و گفته که به فلانی (گذارنده عکس) سلام برسانید را جواب داده که شما رو میبینیم...
چند تا کثافتِ آشغال دور هم جمع میشوند که من روی یکیشان بزرگترین کراشِ زندگیام را داشتهام و بعد همان اوبه رفیقِ قدیمی و دشمنِ مخفیِ جدیدیِ من میگوید قراری در پیش است. و من مثل همیشه اینجا (مسلما چون دورم :))))) ) پشمم. حتی از همان "میجر کراش" هم بدم میآید و متنفرم. مسخره است.
راستش دارم حساب میکنم الان از 3 نفر و نصفی آدم متنفر نیستم. یکی که معلوم نیست کجاست. یکی پرتغال است. یکی تهران و یکی رشت. (اینکه کدامشان نصفی است را لاپوشانیِ شدیدی کردم. :)))))))) )
شوهرخواهرم برای یک کار قدیمی مجبور شد هولهولکیطور برود تهران. برای اینکه در ماشین تنها نباشد زیرا خطرناک است -تیکهی مورد علاقهی من از ال یور فرندز دارد پخش میشود همین الان و ااااای وااای واای- خواهرم گفت که تو هم بنشین کنارش در ماشین با هم تا تهران بروید. من هم از خدایم بود که بروم تهران. دلم برای تهران و آدمهایش (آنهایی که نمیشناختم و آن کسی که باهایش دیدار داشتم) تنگ شده بود. و خیلی هم خوشحال شدم که این موقعیت پیش آمد. اما نفرت نهفته در من با نزدیک شدن به مرکز چند برابر شد. و هنوز هم فروکش نکرده. اما میبینید که چقدر کول دارم پست میگذارم. من کولم. حبه انکولم.
پ.ن. مارشن خواندم و حظ کردم.