پیرو پست آخرم، درباره زوال عقل چند نکته را باید متذکر شوم:
اول اینکه نشانههایش واقعا واضح است. یعنی به هیچوجه اغراق نمیکنم. لترالی یعنی لترالی دیگر. پس باید همینجا هم ثبت شود که روزی خودم قبل از اینکه به طور کامل دیوانه شوم، تشخیص دادهبودم. پیشبینی کردهودم. و میدانستم که روزی این اتفاق خواهد افتاد. یعنی خودم از خودم جلوترم. فقط راه پیشگیری یا در حال حاضر درمانش را نمیدانم. با اینکه تا حدود زیادی علتش را میدانم. اما درمانش دستِ من نیست. شاید هم دارم بهانه میآورم. ولی موارد بعدی را بخوانید تا بفهمید شاید هم بهانه نمیآورم. علتش اما یکی، همین شرایط است. یعنی همهی علتش درواقع شرایطم است. اینطور نیست که ژنتیکی دیوانه باشم یا در ژنومم ژنِ دیوانگی بوده باشد و حالا با رسیدن به سن خاصی شروع به فعال شدن کردهباشد. خیلی خیلی بعید است اینگونه باشد. در خانوادهمان چنین فردی نداریم. و اینکه هیچ نشانهای از این اتفاق قبلا مشاهده نشده. پس بخاطر شرایط است. این استنتاج منطقیِ من است. شرایط هم شامل همه چیز میشود. همهچیزهایی که دست من نیست و چیزهایی که دست من است. شاید باید قبلا بهتر عمل میکردم. ولی هرچقدر به عقب بروم، آخرش میرسد به خانواده. شاید هم به مغزم. اولی که اصلا دست من نیست. دومی اما شاید خودش باعث شده و مغز جزو شرایط نیست. یعنی مغزم قرار بوده دیوانه شود روزی. زیرا در این شرایط جای نمیگرفته. پس میشود ژنوم؟ خب این بحث به نظر میرسد انتها ندارد. تا هرچقدر هم بروی، هیج نتیجهای ندارد. اما الان به قطع میدانیم که من در حال خنگ شدن هستم.
دوم اینکه نشانههایش چیست؟
ضعف شدید حافظه. واقعا هر روز دارد اتفاق میافتد. چیزهایی که طوری از ذهنم پاک میشوند که انگار اتفاق نیفتادهاند. در حدی که به آلزایمر زودرس شک کردهام. فقط چند بار پیش آمده رئیسم کاری سپرده به من و من قبول کردهام و بعدا از من نتیجه خواسته و من اصلا یادم نمیآمده که چنین حرفی بین ما رد و بدل شده باشد. از کجا میدانم دروغ نمیگوید؟ از آنجا این اتفاق با سرپرستم هم افتاده. از آنجا این اتفاق با خیلیهای دیگر هم افتاده. با خودم. خیلی خیلی زیاد پیش میآید که چیزی را میخواهم انجام دهم ولی یادم میرود. تعداد کمش شاید عادی باشد ولی برای من به تعداد زیاد و برای مسائل خیلی مهم پیش میآید.
کاهش قوه استدلال. این یکی کمتر خودش را نشان میدهد، ولی برای من خیلی زیاد است. من حافظهام شاید آنقدر خوب نبود، ولی چیزی که خیلی به آن مینازیدم، قوه استدلالم بود. الان باید نگاه کنم ببینم دیگران (کسانی که قبلا با آنها همفکر بودهام) چه میگویند و چه میکنند تا تازه یک جهت فکری پیدا کنم. و بر اساس آن شروع به استدلال بکنم.
استرس. قبلا داشتم. الان خیلی شدیدترش را دارم. بعضی وقتها از شدت استرس نمیتوانم کاری انجام دهم. باید بروم قدم بزنم. ضربان قلبم خیلی بالا نمیرود، فشار بالا نمیرود (شاید کمی پایین میآید) ولی نمیتوانم یکجا بنشینم. تمرکز که قبلا هم سرش گرد بود. خیلی وقت است تمرکزم صفر شده. ولی گاهی مثلا هنگام تماشای فیلم یا بیشتر خواندن کتاب تمرکز اندکی داشتم. الان هیچگاه، حتی الان در هنگام نوشتن این سطور تمرکز ندارم. ذهنم هزار جا میرود و نوشتن برایم خیلی سختتر از گذشته شده. فکر کنم پنیک اتک نزدهام هنوز یا پنیک اتک شدید که نیاز به کمک دیگران داشته باشم. هربار که دچار ناتوانی جسمی شدهام خودم با استراحت مقطعی و در همان زمان حلش کردهام.
فکر و خیال. فکر و خیالی که میگویم چیست؟ یکیاش پارانویاست. مخصوصا در محیط سربازی. خیلی پیش میآید. و این یکی واقعا بخش عظیمش مربوط به شرایط و سربازیست. بعد فکر و خیال راجب اتفاقاتی که نیفتاده و قرار است بیفتد، نیفتاده و قرار نیست بیفتد، نیفتاده و دیگر نمیتواند اتفاق بیفتد و در نهایت اتفاق افتاده تمام شده رفته. قبلا هم بود، الان خیلی بیشتر است. هنوز دچار توهم یا اسکیزوفرنی نشدهام. یا حداقل خودم اینطور فکر نمیکنم. ولی مدام در حال فکر و خیال هستم. و این خودش داغان میکند. ولی توهم و اسکیزوفرنی شاید مرحلهی بعد باشد. آنجا که دیگر کار از کار میگذرد. راه دوری به نظر نمیرسد.
احساساتی شدن. قبلا واقعا برایم خیلی کم اتفاق میافتاد احساساتی بشوم. شاید احساس همدلی میکردم، ولی احساساتی شدن؟ نه. حالا با کسشرترین اتفاقات هم قلبم رقیق میشود. آنقدر رقیق که هیچ دلیل منطقیای برایش پیدا نمیشد. چرا مادر من که اشکش دم مشکش است سر سریالهای جم که کامل پیگیری میکند عادی است اما من یک قسمت را میبینم و باید به زور جلوی گریهی خودم را بگیرم؟
سوم خوابم فوقالعاده بد شده. قبلا بد بود. الان بدتر شده. در سربازی با حجم عظیم قرص واقعا یک شب خواب درست و درمان ندارم. و مثل اینکه کم خوابی به مدت طولانی، لترالی حجم مغز را کم میکند. خب همهی اینها منطقی است پس. مغزم در حال کوچک شدن است و دارم دیوانه میشوم. به همین راحتی.
مسائل عاطفی نیز این وسط موثرند. مگر میشود نباشند؟ یکی از دلایل دست و پا زدنِ اخیرم (در آن رابطه) اتفاقا همین است. شاید بعدا خیلی دیر شود. پس باید زودتر حرکتی بکنم. که حسرتش بر دلم نماند.
میدانم در آینده نه چندان دور، حسرت خیلی چیزها بر دلم خواهد ماند. تمام چیزهایی که آرزو داشتهام و چیزهایی که هدفم بودهاند. میدانم به هیچکدام نخواهم رسید. و این بدترین اتفاق است. و این خودش به تنهایی برای دیوانه کردنم کافیست.