بیایید با هم صاق باشیم. چون تنهایی
نمیشود صادق بود و تنهایی فقط باقر میشود بود. باقر چون خایه و اینها. پس همان صادق
و همان با هم را بیایید:
هرچه میگردم هیچ ویژگی مثبتی
درون خودم پیدا نمیکنم. چگونه؟ بگذارید بیشتر توضیح دهم:
بنده معتقد بودم که تعدادی ویژگی
مثبت دارم و تعدادی ویژگی منفی. در حقیقت تعداد بسیاری ویژگی مثبت و تعداد انگشتشماری
ویژگی منفی. مثبتهای مختلفی در تمام عمرم بوده و کمکم محو شده. اگر بخواهیم از اول بررسی کنیم باید
بگویم که:
شما کسخلی چیزی هستید. هزار بار
هم دو نقطه بزنم درون هم هی ادامه میدهید به خواندن؟
اما از بچگی:
از بچگی ویژگیهای بسیاری داشتم
که هیچکدام برایم نمانده: حافظه سوپر دوپر قوی، تمرکز سوپر دوپر بالا، قدرت استدلال
سوپر دوپر بسیار، تنها تعدادی از آنهاست. حتی ویژگیهای جسمی فروانی هم داشتم که دیگر
ندارم. الان یک تنِلش هستم ولی قبلن اینگونه نبودم. در دوران 9 10 سالگی فقط میدویدم
پیوسته از این سو تا آن سو. و خسته نمیشدم. لترالی از این سر گنبد تا آن سر گنبد میدویدم.
پدرم بارها مرا مورد عتاب قرار داده بود که مگر حیوانی که در خیابان میدوی؟ آدمِ انسان
باید در خیابان راه برود، نه اینکه بدود. ولی من راه رفتن را درک نمیکردم. وقتی آدم
میتواند تندتر برود، چرا آهستهتر برود؟ شما وقتی میتوانید در بزرگراه با دنده 4
5 رانندگی کنید، هرگز دنده 1 یا 2 نمیرانید. میرانید؟ آیا هیچ دلیل منطقیای دارد؟
شاید بگویید خب آدم با ماشین فرق دارد و آدم خسته میشود؛ حق دارید، غیر از اینکه من
خسته نمیشدم. بعد رسید به دورانی که در دبیرستان رسیدم به جایی که 100 متر هم خستهام
میکرد. شاید دلیلش ضربهای که پسرخالهی عنم به دندههای وارد کرد باشد. شاید هم
نباشد. نمیدانم. به هرکسی میگفتم میگفت باید بیشتر تمرین کنی. به جای اینکه بگویند
شاید هم بیماری قلبی یا تنفسیای چیزی باشد.
این است جایی که من درونش زندگی
میکردم
کلاس پنجم ابتدایی بودم که شروع
به کشیدن نقاشی از روی نقاشیهای حرفهای کتابها و کیفها و جامدادیهای دور و برم
کردم و متوجه شدند اطرفیانم که استعداد نقاشی دارم. ولی هیچ اتفاقی نقاشیای در طول
زندگیام رخ نداد. اولین باری که به یک وسیلهی نواختن موسیقی دست زدم (در دوران راهنمایی
بیلز خواهرزادهام)، بعد از یک ربع، ملودی تولد تولد تولدت مبارک را با آن زدم. گفتند
از کجا یاد گرفتی و کِی با این کار کردهای و چه استعدادی داری. ولی هیچ اتفاق موسیقاییای
در طول عمرم نیفتاد. دوم دبیرستان بودم که برای اولین بار با گوشی خواهرم شروع به عکاسی
کردم. گفتند چه عکسهای خوبی میگیری و استعداد عکاسی داری، ولی هیچ اتفاق اعکاسیای
در طول عمرم نیفتاد.
خطم از کلاس اول ابتدایی شروع کرد به قشنگ شدن. از دوم ابتدایی تندخوانی میکردم. در چند دقیقه یک شعر طولانی را حفظ میکردم. همهی اینها بدون راهنمایی کسی بود. خودم راهی برای بالا بردنِ سطحم پیدا میکردم.
اطلاعاتم را هم که نگویم برایتان؛ میگویم: سوم ابتدایی که بودم کتابهای راهنمایی خواهرم را کامل بلد بودم. کتابخانه عمومیِ آزادشهر هم کتاب علمی نداشت که من به امانت نگرفته باشم...
همه چیز در کتابها پیدا نمیشد، خودم راهی برای بالا بردن معلوماتم ساخته بودم که بعدها فهمیدم اسمش «روش علمی»ست و آموزشش میدهند و یادش میگیرند.
خطم از کلاس اول ابتدایی شروع کرد به قشنگ شدن. از دوم ابتدایی تندخوانی میکردم. در چند دقیقه یک شعر طولانی را حفظ میکردم. همهی اینها بدون راهنمایی کسی بود. خودم راهی برای بالا بردنِ سطحم پیدا میکردم.
اطلاعاتم را هم که نگویم برایتان؛ میگویم: سوم ابتدایی که بودم کتابهای راهنمایی خواهرم را کامل بلد بودم. کتابخانه عمومیِ آزادشهر هم کتاب علمی نداشت که من به امانت نگرفته باشم...
همه چیز در کتابها پیدا نمیشد، خودم راهی برای بالا بردن معلوماتم ساخته بودم که بعدها فهمیدم اسمش «روش علمی»ست و آموزشش میدهند و یادش میگیرند.
زمانی فکر میکردم استعداد نوشتن
دارم. بعد فکر کردم استعداد فیلمنامه نوشتن دارم. الان فکر میکنم هیچکدامش را ندارم.
هیچ استعدادی ندارم. تمام استعدادها و مهارتهایم کور شده.
هرگز فکر نمیکردم اینقدر قوهی
استدلالم پایین بیاید، ولی الان از استدلالهای ساده هم میمانم.
از بچگی به حقوق دیگران احترام
میگذاشتم. منظورم از بچگی کلاس دوم ابتداییست. که سر صف نانوایی نانوا خواست زودتر
بهم نان بدهد، گفتم یک نفر جلویم هست. همیشه با زورگوهای اطرافم مشکل داشتم. همیشه
یاور ضعیفان بودم. از بچگی عادت مزخرف فروتنی را داشتم. در حدی که کلاس پنجم دستم را
بالا نبردم و سرگروه نشدم، ولی بعد از دو هفته زرنگترین بچهی مدرسه لقب گرفته بودم.
هرچیزی که به نظر خوب میآید را
داشتم. ولی الان کجا هستم؟