اینجا بعد از مدتی قرار شد دفتر خاطراتی برایم باشد. به هزار و یک دلیل. پس من مجبورم چیزی بنویسم. تا برگهایش سپید نماند. اما شما مجبور نیستید اینها را بخوانید. من به اجبار مینویسم و این هم داستان چند هفته اخیر است.
با مشکل بسیار بزرگی دارم دست و پنجه نرم میکنم. و آن مشکل چیزی نیست به جز پایاننامه. همانطور که همگی میدانیم، "پایاننامه" مهمترین مسئلهایست که در دنیا وجود دارد؛ البته الان. تا چند روز قبل، دومین مسئله مهم بود، بعد از ازدواج همجنسگرایان. که آن چند روز پیش بلاخره در آمریکا قانونی شد. حالا مهمترین مسئلهای که دنیا از آن رنج میبرد، همان "پایاننامه" است. مشکلی که من دارم هم همین است. و مشکلیست بسیار عجیب و غریب. گیر کردهام مانند خری که در گلگیر گیر میکند. چگونه؟ چگونه خر در گلگیر گیر میکند؟ اگر من میدانستم که گیر نمیکردم. شما دیگر چقدر احمق هستید. به هر حال. حقیقتِ داستان این است که تا به حال هرچه بلد بودهام را نوشتهام و هیچ نمیدانم که بقیهاش را چه کنم. و داستانهای بسیاری دارد که چرا و چگونه و چطور اینطور گیر کردهام از برای خودم. خلاصهاش این است که گیر کردهام. همین. اما این تمام ماجرا نیست. این بخشِ قسمتی از گوشهی ماجرا است. بخشهای دیگرش را نمیگویم. چون احتمالا حوصلهتان سرمیرود. اما چیزهای بهتری برای تعریف کردن دارم.
اول یک سوال: آیا تا به حال از پشت مار در آستینتان پرورش دادهاند؟ بگذارید اولش توضیح بدهم که مارها به دو دسته تقسیم میشوند: دستهای که از پونه بدشان میآید و دستهای که درِ لانهشان سبز میشوند. دسته دیگری هم البته هست که جارو به دُمبش میبندد که دخلی به این داستان ندارد، پس بیخیالش میشویم. اما این دو دسته اصلی که نام بردم هم دخلی به ماجرا ندارند. فقط خواستم تاکسونومیام را به رخ بکشم. تاکسونومی شاید ندانید: علمِ طبقهبندی جانداران که توسط کارل لینوس لینه بنیانگذاری شد. حقیقتِ امر این است که من اخیرا این اتفاق برایم افتاده است. نمیتوانم دقیق توضیح دهم ولی یک مثال میزنم که متوجه بشوید منظورم چیست از آن جمله چیست. مثال واقعیت ندارد و فقط برای فهم بیشتر جمله، اتفاقی به دردناکیِ آنچه که برایم اتفاق افتاده را تعریف میکنم:
خب، فرض کنید شما یک عدد دوست دارید که خیلی دوستش دارید. او هم دوستتان دارد. فرند زون و اینها هم ربطی به داستان ندارد. فعلا اینها را از ذهنتان بیرون کنید. این دوستِ شما میگوید که من میخواهم از برای خودم خانهای داشته باشم. شما میگویید چه خوب. میگوید من هروقت خانهدار شدم تو همیشه میتوانی به خانهمن بیایی. حتی میتوانی دختر بیاوری و من شب خانه را ترک میکنم و جای دیگری میروم تا تو کارَت -در اینجا یعنی دختر- را بکنی. این دوستتان اصرار عجیبی هم بر این مسئله دارد. هم اینکه دختر ببری در خانهاش و هم اینکه حتما وقتی خانهدار شد باید بروی خانهاش. کلا گیر است که بیا و باید بیایی و اینها. یک سالِ تمام این موضوع را تکرار میکند. و البته بعد از یک سال هنوز خانه نگرفته، اما هنوز اصرارِ عجیبی دارد که هروقت خانه گرفتم، تو باید بیایی به خانهی من. شما هم خوشحال میشوید. بعد از مدتی، شما یکهو نیازِ شدید به سرپناه پیدا میکنید. زیرا در آن شهر جایی ندارید که شب را بگذرانید. و مجبور هستید برگردید شهر خودتان. مثلا کارهای پایاننامهتان مانده و جایی ندارید که بروید و چند شب را بگذرانید. در همان حال و احوال دوستِ عزیزتان خانه میگیرد. میگوید هروقت خواستی بیا خانهمن. شاد و خندان میگویی اکی. بعد از چند روز که حالا باید بروید جایی به عنوان سرپناه، به او خبر میدهید که من باید بیایم به آن شهر و کارهای پایاننامهام را انجام بدهم. اما او خبری نمیدهد. شما پیگیر میشوید ولی خبری از او نمیشود. بعد از دو هفته پیگیری و در حالی که دهنتان تا خرخره سرویس شده است، بلاخره جواب یکی از هزاران پیامِ شما را میدهد: "گه خوردی. نمیخواهد بیای به خانهی من. هرگز نمیتوانی بیایی خانهی من. دلیلش را هم نمیگویم."
به این اتفاق میگویند از پشت مار در آستینتان پرورش دادهاند.
تازه ماجرا میتواند بدتر هم شود. وقتی که احساس کنید دیگر دوستانتان، دوستانِ نزدیکتر، هم دارند چیزی از شما پنهان میکنند.
از دستِ شما چه کاری برمیآید؟ هیچی.
مسئله دیگری که با آن دست به گریبان هستم در این روزها، مسئله چاقی است. قبلا همینجا گفتهام که خیلی چاق شدهام. خب الان از آن هم بدتر شدهام. شکمم به طرزِ ناخوشایندی زده است بیرون. (همین الان موزیک دارد پلی میشود که دونت بلیم یورسلف. پس چه کسی را بلیم کنم؟ چه کسی مسئولِ چاق شدنِ من است؟ مادرم که غذاهای خوشمزه درست میکند؟ پدرم که خوردنی میخرد؟ خواهرم که من را دعوا نمیکند که اینقدر غذا میخورم؟ چه کسی؟ باز دارد میگوید دونت بلیم یورسلف!) طرزِ ناخوشایندی که گفتم در این حد است که دکمهی شلوارهایم را نمیتوانم ببندم، در این حد که نمیتوانم خم شوم و بندِ کفشم را ببندم، در این حد که وقتی میروم به دستشویی که برینم، فشارِ شدیدی به شکم و سینه و ریههایم میآید که کار را برایم دشوار و دردناک میکند. در این حد. من آدم خیلی چاقی هستم. و آدم خیلی در این حدیای.
یک مشکل دیگر هم دارم. حس میکنم که تنها هستم و کسی را ندارم. "تنها" بدین صورت که مخاطبی ندارم. خسته شدم آنقدر که با خودم حرف زدم. منظورم بیشتر توئیتر است. و اینستاگرام و اینها. کسی توئیتهایم را نمیخواند. کسی مرا فالو نکرده که بخواهد توئیتهایم را بخواند. به همین خاطر وقتی لینک این متن را در توئیتر به اشتراک بگذارم، عملا کسی نمیآید که این متن را بخواند. و به همین خاطر ستونِ نظرات همیشه خالی است. جانم؟ بخشِ نظرات را بستهام؟ بهانه نیاورید دیوثها!
پ.ن. متاسفانه تگِ چسناله اضافه شد.
پ.ن.2. موزیکی که گفتم بلک فیلد بود. آری بازگشتهام به بلک فیلد. موفق باشم.