آن نقل قول کسشر را شنیده اید؟ بله واقعا کسشر است.
نقل قول ها به چند دسته تقسیم میشوند: دسته ی معروف. دسته ی معروف همان کیرِ سعید معروف است. کیر سعید معروف برخلاف خودش که خیلی معروف است، اصلا معروف نیست و یک هنرمند منزوی است. ترجیح میدهد کمتر وارد حاشیه شود و آرام و بی سر و صدا کار خودش را میکند. از آن دسته افراد سربه زیری است که مصاحبه نمیکند. شخصیتش را با هنر خود به نمایش میگذارد. و آثارش چیزی است که او را میان کیرِ افراد مختلف منحصر به فرد کرده است. آثار گوناگونش. از آثار باستانی گرفته تا آثار پاریزی. نقطه عطف کارنامه ی کاری او که معروف ترین اثرش هم هست، "امر" است. که به "امر معروف" معروف است. خواهرش "امر خیر" اما کمتر معروف است. زیرا خیر است و خیر معروف نیست. نباید هم باشد. اصلا اصالتِ خیر به این است که به دیگران برسد. پس کمتر صحبتی از آن میشود. شاید برایتان جالب باشد که بدانید آن امرِ خیر معروفی که در خواستگاریها هی به هم میگویند هم از همین امر خیر خودمان آمده. زیرا این خواهر عاشق برادرش امر معروف بود. و این دو تا که ازدواج کردند همیشه زندگیِ خوب و خوشی داشتند. از بچه های حرامزاده و نیکوکار و موفقشان گرفته تا بچه های حرامزاده و نیکوکار و موفقشان. همیشه مثالی برای زندگی های زناشویی خوب هستند. اما نکته ی جالبِ این داستان این است که من میتوانم سه سالِ تمام این مزخرفات را ادامه بدهم و شما کسخل شوید و تا تهش بخوانید. لابد چون کارِ دیگری ندارید. شاید هم از سرِ لطف. لطف؟ این هم شد لطف؟ خاک بر سرِ لطفی که این باشد. بجایش بیایید کمی پول به من بدهید. من فقیر هستم و بیتر از اینکه به الطاف معنوی نیاز داشته باشم، به الطاف مادی نیاز دارم. بگذارید یک چیزی بگویم، من آدم مادی گرایی هستم. یعنی سعیم بر این است که در آینده پولدار بشوم و بروم در نیویورک، در منهتن، روبروی سنترال پارک در یک آپارتمان در طبقه ی سی امِ یک برج چهل طبقه زندگی کنم. این از من.
امروز در یگان دعوا کردم. دو تا دعوا. یکی مِلو، یکی شدید. البته کار به بزن بزن نرسید، زیرا ما آدم های فرهیخته ای هستیم و فقط بحث میکنیم. حتی کار به فحش هم نرسید. باز هم زیرا ما آدم های فرهیخته ای هستیم و فقط بحث میکنیم. فقط صدایمان را بردیم بالا. داستان از این قرار بود که به من گفتند آقا بیا برو شماره حسابت را درست کن که با این وضعیت از حقوق خبری نیست. من هم آمدم بیایم بروم بانک حساب جدید باز کنم. بعد گفتند باید این جدول اریونی ها را تایپ کنی و بدهی به رئیس درمانگاه. گفتم آن یکی وظیفه چی؟ گفتند رفته تسویه حساب و اینها. (خدا را شکر دارد شرش کم میشود از بخشمان.) بعد من داد و بیداد راه انداختم که چرا باید من همه کارها را بکنم. بعد ادامه ماجرا که الان حوصله ندارم. شما هم احتمالا حوصله ندارید. ولی آن خانمه بود، همان که گفتم خانمِ خوبی است ولی کاری با هم نداریم، کسکش تر از او خودش است. دعوای ملویم با او بود. داد زدم سرش و آمدم کلاهم (که کلاه سربازی است و مثلا مقدس است و جلوی مقام ارشد اگر به کلاه بی احترامی کنی جریمه و بازداشت دارد،) را پرت کردم روی میز. بعد وسط تایپ (که داشتم سریع انجام میدادم که به کار بانکی ام هم برسم،) یکی از مردهای جاکشِ بخش آمد و من سرش غر زدم و او قاطی کرد و صدایش رفت بالا و من صدایم رفت بالاتر، بعد صدایم آمد پایین و با صدای پایین ریدم بهش و رابطه ی نامشروعش به آن یکی دکتر سرباز وظیفه و شستمش و چلاندمش و پرتش کردم یک گوشه.حواسم هم بود که صدایم به اندازه کافی بلند باشد که به گوشِ همه ی خاله زنک های بخش برسد. او هم قاطی کرد و گوش نداد و در را بست و رفت به کارش برسد. من هم نشستم کارم را تمام کردم. بعد رفتم به کار بانکی ام برسم.
در راه اما فکر کردم که بنده خدا مادرم که دلش برایم تنگ شده. از وقتی از اتاق عمل درآمده، هنوز هم را ندیدیم. قرار بود عید پانزده بیست روز پیشش باشم که با اتفاقات امروز مالید. حتی اگر آن کسکش خانم، آخر وقت بهم گفته باشد نه نگران نباش. ما هوای وظیفه هایمان را داریم. هوای وظیفه هایتان مای اس. با خودم فکر کردم شاید نیایم چند روز از عید را و نهست کنم. نهایتش چند روز اضافه خدمت و بازداشتگاه میرود در پاچه ام.
رفتم بانک، کونم پاره شد، آمدم رفتم شماره حسابم را اکی کنم که باز این بار این یاروی نیروی انسانی کسشر گفت. اگر ادامه میداد کار به کتک کاری میکشید. جلوی خودم را گرفتم و در دلم فحش و لعنت دادم. آن یارو هم گفت دو ماه دیگر حقوقت اکی میشود.
بی پولی، بدشانسی، اما نه دیگر گشادی.