روی تخت لم دادهام. مثل همیشه. همیشه در اینجا روی تخت لم میدهم. تختم البته تخت جدید است. زیرا یک نفر رفت و من آمدم روی تختش. چرا که تختش از تخت قبلی من بهتر است. البته بیشتر از یک نفر رفته. دو نفر ترخیص شدند و یک نفر رفت پایاندوره. سوییت دارد خلوت میشود. سوییت داشت خلوت میشد. برایمان و برای سوییتمان برنامه ریختهاند. چند نفر را میخواهند بفرستند اینجا تا درمان بگذارند. همیشه همه چیز بدتر میشود. بلاشک. این تنها چیزیست که از آن مطمئنم. و من از هیچ چیزی مطمئن نیستم. حتی مثلن از اسمم. اما شکی ندارم که همیشه همه چیز بدتر میشود.
این تفکریست که باعث شود حتی از اتفاق خوشایندی مانند پایان خدمت هم خوشحال نشوم. خب بخواهم ادامه بدهم میرسد به بحثهای فلسفی. و حوصله ندارم.
بحث دیگر اینکه از رفتن اینهت خوشحالم. چرا؟ چون با اینها خیلی حال نمیکردم. حالا که تقریبن همهشان رفتهاند، و حالا که به نظر میرسد آن فضول هم دیگر کاری ندارد، اینجا این را میگویم. از دست اینها ذله شدم. نهتنها در یگان اعصابم خورد میشد که ذر سوییت هم اعصابم خورد میشد. ولی قرار نیست بهتر شود. اینها رفتند و بدتر از اینها میآیند. باز آنها کلی ویژگی خوب داشتند. بعدیها فقط بدند احتمالن.
اینها افرادی هستند که بارها من را بخاطر انجام کارهای درست مسخره میکردند. بارها من را به خاطر تفکرات درستم مسخره میکردند. یک مشت آدم سکسیت، ریسیست، خشکمغز و بیشعور. خیلی تند رفتم؟ ببخشید. اینها خیلی ویژگیهای خوب دارند. اینها اما مانند بقیه افراد جامعه هستند. نود و نه درصد جامعه همین آدمها هستند. و باید صبح تا شب و شب تا صبح با همینها وقت گذراند. سختیاش اینجاست که قبلن یک فضای خصوصیای داشتم. الان ندارم.
خواهرزادههای دوقلویم به دنیا آمدهاند. هنوز ندیدمشان.
حوصلهام سر رفت.