ماهِ رمضان، ماه خدا، شروع شده است. که البته ربطی به چیزهایی که در ادامه میخواهم بگویم ندارد. فقط خواستم اولِ نوشته یک زِری زده باشم. که خیرسرم نشان بدهم وبلاگ آپدیت است. حقیقتش امروز روزِ اول ماهِ مبارکِ رمضان است و من روزه نیستم. بگذارید با صراحت گویم که من روزه نمیگیرم، زیرا ماهِ رمضان حقیقتا به تخمم هم نیست. (ایول، دارد ربط پیدا میکند به ادامه نوشتهام.) کلن سعی کردهام که در زندگی چیزی به تخمم نباشد. منتها در خیلی از زمینهها موفق شده ام و در خیلی زمینهها موفق نشده ام. آدمی است دیگر. موفق و ناموفق دارد. اتفاقا شیرینیِ زندگی هم به همین چیزهاست. یک میکشد و یکی میمیرد. یکی هم میرود آن کسی که آن یکی را کشته، دستگیر کرده به زندان میاندازد. بعد آن یکی یک وکیل کاردرست میگیرد تا یکجوری از زندان درش بیاورد. اما ممکن است موفق باشد، ممکن است موفق نباشد. گفتم که آدمی است دیگر و شیرینیِ زندگی به همین چیزهاست... (انصافا زندگی، تخمی است ها...)
همانطور که در بالاتر ذکر شد، اینجانب همیشه سعی کردهام چیزی به تخمِ مبارکم نباشد، اما خب همیشه که موفق نمیشود آدمی. چند روز قبل یک اتفاقی افتاد که واقعا اعصابم را به هم ریخت. متاسفانه دوست ندارم اینجا تعریف کنم. خب؟ یعنی اگر ناراحت میشوید، به تخمم هم نیست. اما آن اتفاق چیزی نبود که به تخمم نباشد. راستش خیلی اذیتم کرد. بگذارید با یک مثال برایتان روشن کنم. یعنی یک مثال میزنم تا روشن بکنم. سوزان روشن را عرض میکنم. میخواهم ترتیب سوزان روشن را بدهم. کسی ازش خبری دارد؟ از تمامی کسانی که این آگهی را میخوانند صمیمانه تقاضا میشود در صورت پیدا کردنِ سوزان روشن، آن را به نزدیکترین صندوق پستی بیندازند. البته اول آن را خاموش نموده و سپس سوزان خاموش را به صندوق پستی بندازند. زیرا اگر روشن باشد هم برقِ اضافی مصرف میشود و هم ممکن است باقی بقایتان نامهها را بسوزاند. چرا که سوزان روشن به شدت سوزاننده است. این پیغام را سوزن روشن خواهر سوزان روشن به ما داده بود تا ازای دریافت پول، اینجا منتشر کنیم شاید خواهرش پیدا شد. این خانواده کلا عادت دارند به گم شدن. سوزن روشن هم یک مدتی در انبار کاه گم شده بود. که یافتنش خیلی سخت بود. گفتن ندارد که سوزن وقتی در انبار کاه گم شد، خاموش بود. وگرنه خب خیلی زود پیدا میشد. شیر هم اندر هاویه زود پیدا میشود. چه برسد به سوزن و سوزان.
خب بعد از تفت دادن یکسری شر و ور، برگردیم به آن داستانی که نمیخواهم تعریف کنم. اما مثال میزنم: فرض کنید شما به طور همزمان با 3 4 دختر رابطه دارید. و یکی از آنها برایتان خیلی مهم است. بقیه کمتر مهم هستند. خب؟ حالا یکی از آن کمتر مهمها ناگهان میگوید به روابط پنهانی شما پیبردهاست. و با شما قطع رابطه میکند. شما در حالت عادی نباید تخمتان هم باشد. اما ناگهان متوجه میشوید که خیلی از به هم خوردنِ این رابطه ناراحتید. در حالی که آن دختر برایتان خیلی مهم نبوده. شما هم تلاشی برای بازگرداندنِ رابطه نمیکنید. اما از این اتفاق بسیار ناراحت میشوید. فکر کنم حالم آن موقع به این چیزی که گفتم نزدیک بود. آخر میدانید که من متاسفانه دوستدختر ندارم. و دقیقا نمیدانم که چجوری است! ولی شاید هم مثالم بیربط بود. بگذارید از اول بخوانم. خواندم. فکر کنم مثال خیلی بیربطی زدم. صبر کنید یک مثال بهتر پیدا کنم. سخت است میدانید. دارم به مغزم فشار میآورم که چیزی را که دوست ندارم کسی بداند، یک جوری اینجا توضیح بدهم. بگذارید یکم توضیح بدهم. ببینید من همیشه گفتهام که به نظرم آدم لایقِ هرچیزی است که بهدست میآورد. یعنی اگر من همیشه در زندگیام شکست خوردهام، دلیلش خودم هستم. محیط تاثیر دارد، اما مهمترین مقصر خودم هستم. خب؟ حالا این مساله یکم پیچیده میشود. وقتی شما یک اتفاقی برایتان میافتد باید از آن درس بگیرید و دفعه بعد آن اشتباه را نکنید. اما شما -در اینجا یعنی من- آدمِ خیلی درسنَگیری هستم. و هراتفاقی برایم بیفتد، معمولا درسی نمیگیرم و آن اشتباه را مرتبا تکرار میکنم. این داستان سرِ جایش، یک چیزی هست که چند بار سعی کردهام آویزهی گوشم کنم در رابطه با رابطههایم با دیگران. -کور خواندهاید اگر فکر کردهاید که بیشتر از این وارد جزئیات میشوم- این چیز را اما خیلی قبول ندارم. یعنی حقیقتش به نظرم چیز خوبی نیست. درست نیست که من هم در ارتباطاتم مانند بقیه باشم. خب؟ بیشتر از 50 بار هم چوبش را خورده ام -میان کلاممان، چوبش خیلی بدمزه است. مزه چیزِ خر میدهد. البته من چیزِ خر را نخورده ام، فقط تعریفش را شنیدهام.- اما هنوز هم درس نگرفته ام. در حالی که فکر میکردم بهتر است من هم اینگونه رفتار کنم. بعد که من همچنان اینجوری نبودم، یکهو یک چیزی شد که خیلی اذیتم کرد. بعد باز به خودم نهیب زدم -نهیب را کدام خری ساخته؟ خیلی کلمه چرتی است- چرا باز هم من اینجوری بودم؟ خلاصه اعصابم خیلی تخمی پخمی و اینها بود و فکرم خیلی درگیر. بعد در این چند روز خیلی فکر کردم. تا همین نیم ساعت پیش که در حمام بودم. دیدم سخت است ولی این را باید خیلی تلاش بکنم که بکنم به تخمم. نمیخواهم مثل بقیه بشوم. پیامدهایش را هم نمیگذارم به عنوان چوبِ خورده اش. به این فکر میکردم که کونِ لقِ دگران. و باز هم به قول محسن چاوشی: وای به حال دگران!! جدا به تخمم که دیگران ارزشش را ندارند. من کاری را میکنم که به نظرم درست است. نتیجهاش مطمئنا چیزِ راحتی نخواهد بود. همانطور که وضعِ الانِ زندگی ام است. یعنی تخمی پخمی. -"تخمی مخمی" بهتر است یا "تخمی پخمی" ؟- اما عوضش من خودم هستم. درست است که دهانم آسفالت شده و مطمئنا بیشتر از این دهانم آسفالت میشود، بگذار بشود.
بعد این را هم بگویم که نه اینکه فکر کنم من صددرصد دارم کارِ درست را انجام میدهم. شاید هم همه -واقعا همه- دارند کار درست را انجام میدهند. اما من کار درست به نظرم رفتار خودم است. کونِ لق دیگران!
جام جهانی هم به مرحله حذفیاش رسیده. طرفدار هر تیمی بودیم، حذف شد. اینها را هم میخوام بگذارم به تخمم. خوابگاه اما گرفتهام برای تابستان. بدونِ ترمِ تابستانه. فقط خوابگاه گرفتم. واحدها راگذاشتم برای همان پاییز. که پایاننامه خواهم داشت. عجلهای هم نیست برای دفاع. فعلا زمانِ حمله است. که تیم را جلو بکشیم. بعد ضد حمله بخوریم و توپ و نتیجه و کلِ زندگی برود در سوراخمان!
همانطور که در بالاتر ذکر شد، اینجانب همیشه سعی کردهام چیزی به تخمِ مبارکم نباشد، اما خب همیشه که موفق نمیشود آدمی. چند روز قبل یک اتفاقی افتاد که واقعا اعصابم را به هم ریخت. متاسفانه دوست ندارم اینجا تعریف کنم. خب؟ یعنی اگر ناراحت میشوید، به تخمم هم نیست. اما آن اتفاق چیزی نبود که به تخمم نباشد. راستش خیلی اذیتم کرد. بگذارید با یک مثال برایتان روشن کنم. یعنی یک مثال میزنم تا روشن بکنم. سوزان روشن را عرض میکنم. میخواهم ترتیب سوزان روشن را بدهم. کسی ازش خبری دارد؟ از تمامی کسانی که این آگهی را میخوانند صمیمانه تقاضا میشود در صورت پیدا کردنِ سوزان روشن، آن را به نزدیکترین صندوق پستی بیندازند. البته اول آن را خاموش نموده و سپس سوزان خاموش را به صندوق پستی بندازند. زیرا اگر روشن باشد هم برقِ اضافی مصرف میشود و هم ممکن است باقی بقایتان نامهها را بسوزاند. چرا که سوزان روشن به شدت سوزاننده است. این پیغام را سوزن روشن خواهر سوزان روشن به ما داده بود تا ازای دریافت پول، اینجا منتشر کنیم شاید خواهرش پیدا شد. این خانواده کلا عادت دارند به گم شدن. سوزن روشن هم یک مدتی در انبار کاه گم شده بود. که یافتنش خیلی سخت بود. گفتن ندارد که سوزن وقتی در انبار کاه گم شد، خاموش بود. وگرنه خب خیلی زود پیدا میشد. شیر هم اندر هاویه زود پیدا میشود. چه برسد به سوزن و سوزان.
خب بعد از تفت دادن یکسری شر و ور، برگردیم به آن داستانی که نمیخواهم تعریف کنم. اما مثال میزنم: فرض کنید شما به طور همزمان با 3 4 دختر رابطه دارید. و یکی از آنها برایتان خیلی مهم است. بقیه کمتر مهم هستند. خب؟ حالا یکی از آن کمتر مهمها ناگهان میگوید به روابط پنهانی شما پیبردهاست. و با شما قطع رابطه میکند. شما در حالت عادی نباید تخمتان هم باشد. اما ناگهان متوجه میشوید که خیلی از به هم خوردنِ این رابطه ناراحتید. در حالی که آن دختر برایتان خیلی مهم نبوده. شما هم تلاشی برای بازگرداندنِ رابطه نمیکنید. اما از این اتفاق بسیار ناراحت میشوید. فکر کنم حالم آن موقع به این چیزی که گفتم نزدیک بود. آخر میدانید که من متاسفانه دوستدختر ندارم. و دقیقا نمیدانم که چجوری است! ولی شاید هم مثالم بیربط بود. بگذارید از اول بخوانم. خواندم. فکر کنم مثال خیلی بیربطی زدم. صبر کنید یک مثال بهتر پیدا کنم. سخت است میدانید. دارم به مغزم فشار میآورم که چیزی را که دوست ندارم کسی بداند، یک جوری اینجا توضیح بدهم. بگذارید یکم توضیح بدهم. ببینید من همیشه گفتهام که به نظرم آدم لایقِ هرچیزی است که بهدست میآورد. یعنی اگر من همیشه در زندگیام شکست خوردهام، دلیلش خودم هستم. محیط تاثیر دارد، اما مهمترین مقصر خودم هستم. خب؟ حالا این مساله یکم پیچیده میشود. وقتی شما یک اتفاقی برایتان میافتد باید از آن درس بگیرید و دفعه بعد آن اشتباه را نکنید. اما شما -در اینجا یعنی من- آدمِ خیلی درسنَگیری هستم. و هراتفاقی برایم بیفتد، معمولا درسی نمیگیرم و آن اشتباه را مرتبا تکرار میکنم. این داستان سرِ جایش، یک چیزی هست که چند بار سعی کردهام آویزهی گوشم کنم در رابطه با رابطههایم با دیگران. -کور خواندهاید اگر فکر کردهاید که بیشتر از این وارد جزئیات میشوم- این چیز را اما خیلی قبول ندارم. یعنی حقیقتش به نظرم چیز خوبی نیست. درست نیست که من هم در ارتباطاتم مانند بقیه باشم. خب؟ بیشتر از 50 بار هم چوبش را خورده ام -میان کلاممان، چوبش خیلی بدمزه است. مزه چیزِ خر میدهد. البته من چیزِ خر را نخورده ام، فقط تعریفش را شنیدهام.- اما هنوز هم درس نگرفته ام. در حالی که فکر میکردم بهتر است من هم اینگونه رفتار کنم. بعد که من همچنان اینجوری نبودم، یکهو یک چیزی شد که خیلی اذیتم کرد. بعد باز به خودم نهیب زدم -نهیب را کدام خری ساخته؟ خیلی کلمه چرتی است- چرا باز هم من اینجوری بودم؟ خلاصه اعصابم خیلی تخمی پخمی و اینها بود و فکرم خیلی درگیر. بعد در این چند روز خیلی فکر کردم. تا همین نیم ساعت پیش که در حمام بودم. دیدم سخت است ولی این را باید خیلی تلاش بکنم که بکنم به تخمم. نمیخواهم مثل بقیه بشوم. پیامدهایش را هم نمیگذارم به عنوان چوبِ خورده اش. به این فکر میکردم که کونِ لقِ دگران. و باز هم به قول محسن چاوشی: وای به حال دگران!! جدا به تخمم که دیگران ارزشش را ندارند. من کاری را میکنم که به نظرم درست است. نتیجهاش مطمئنا چیزِ راحتی نخواهد بود. همانطور که وضعِ الانِ زندگی ام است. یعنی تخمی پخمی. -"تخمی مخمی" بهتر است یا "تخمی پخمی" ؟- اما عوضش من خودم هستم. درست است که دهانم آسفالت شده و مطمئنا بیشتر از این دهانم آسفالت میشود، بگذار بشود.
بعد این را هم بگویم که نه اینکه فکر کنم من صددرصد دارم کارِ درست را انجام میدهم. شاید هم همه -واقعا همه- دارند کار درست را انجام میدهند. اما من کار درست به نظرم رفتار خودم است. کونِ لق دیگران!
جام جهانی هم به مرحله حذفیاش رسیده. طرفدار هر تیمی بودیم، حذف شد. اینها را هم میخوام بگذارم به تخمم. خوابگاه اما گرفتهام برای تابستان. بدونِ ترمِ تابستانه. فقط خوابگاه گرفتم. واحدها راگذاشتم برای همان پاییز. که پایاننامه خواهم داشت. عجلهای هم نیست برای دفاع. فعلا زمانِ حمله است. که تیم را جلو بکشیم. بعد ضد حمله بخوریم و توپ و نتیجه و کلِ زندگی برود در سوراخمان!